تصاوير منتخب

۰

زنی که کیسه های طلا را دید

مجموعه: داستان و حکایت

در روزگار قدیم مردی با همسرش که بسیار معتقد به حرام و حلال بود زندگی میکردند ولی با اینکه اکثر مردم ان دیار ثروتمند بودند ان مرد فقیر بود و دست به هر کاری میزد ضرر میکرد وراه راست برایش هیچ بهره و سودی نمیکرد و روز به روز وضع مالی انها بدتر میشد تا بجایی رسید که با شکم گرسنه سر به رختخواب میبردند.
 یک روز صبح مرد به بازار رفت و چند قرص نان از خباز خانه شهر دزدید و به خانه اورد زن سفره را اورد و کنار هم نان را خوردند بعد از خوردن نان زن گفت تو که پول نداشتی چگونه نان خریدی مرد چون نمی توانست دروغ بگوید حقیقت را گفت زن براشفت استکان چای را از او گرفت و به درون حیاط پرتاب کرد مرد را دشنام داد و او را از خانه بیرون کرد شب شد مرد خواست بیاید به داخل خانه اش ولی زن در را باز نکرد مرد خواست از دیوار بالا بیاید ولی زن با داد و بیداد خواست ابروی او را ببرد مرد به ناچار به بیرون از شهر رفت تا کسی او را به این صورت نبیند تا پیش دوستان و فامیل ابرویش نرود .
  به بیابان رفت تا شب را در کاروانسرایی که کمی از شهر فاصله داشت بسر برد و داخل کاروانسرا شد چند گروه تاجر در کاروانسرا مستقر شده بودند مرد متوجه شد که چندین کیسه طلا همراه انها میباشد و قصد ربودن طلا ها را کرد شب از نیمه گذشت و مرد از فرصت خستگی تاجران استفاده کرد و تمام کیسه های طلایشان را دزدید و به پشت دروازه شهر برگشت سپیده دم وقتی که دروازه را دروازه بانها گشودند تا مردم گوسفندان و گاوهایشان را برای چریدن به صحرا ببرند مرد وارد شهر شد و به پشت در منزل خویش رسید مرد که نمی دانست چگونه به خانه برود همانجا نشست کیسه های طلا را در میان کت خود پنهان کرده بود و با خود میگفت زنم بخاطر چند قرص نان داشت با استکان چای سرم را میشکست اکنون با این همه طلا مرا خواهد کشت او چاره ای نداشت جز انتظار پس از مدتی زن در را باز کرد که ناگهان شوی خویش را دید مرد که از ترس داشت قبض روح میشد به داخل حیاط خانه دوید که ناگهان کیسه های زر از درون کت او به داخل حیاط ریخت نیمی از حیاط پر از سکه شده بود زن در را قفل کرد به داخل خانه رفت مرد مثل بید میلرزید و با خود میگفت الان است که با چوب البالو به جانم بیافتد و استخوان هایم را خرد کن مرد کت خود را روی سرش کشید و در گوشه ای زانویش را بغل گرفت و خود را اماده کتکی مفصل کرد از زیر کت مرد صدای پای زنش را میشنید که با قدم های استوار بسویش می امد سرش را بیشتر خم کرد تا از ضربه چوبدسی بیشتر در امان بماند پاهای زنش را که مقابش ایستاده بود از زیر چشمانش مشاهده میکرد وسنگینی سایه او را که روی او افتاده حس میکرد مرد که دیگر طاقتش را از دست داده بود سرش را بلند کرد و با تعجب دید که زنش با سینی چای ایستاده و گفت تازه دم کردم نوش جان تا تو چای میخوری من هم سکه ها را از زمین جمع میکنم 

نظرات (۰)
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی