تصاوير منتخب

۰

حقارت زندگی

مجموعه: داستان و حکایت

از پنجره به درون اتاق نگاه می کرد……….به دستگاه هایی که به او وصل شده بود……به مردی که به گفته بقیه مردش بود ولی خودش جز یه نامرد چیزی نمی دید
به گذشته رفت به وقتی که در خانه پدری بود ……نمی دانست………واقعا نمی دانست چرا این قدر مایه ننگ خانواده است
برادرهایش حتی به او نگاه هم نمی کردند ……….مثل زباله بود کنار در آشپزخانه. از صبح تا شب به همراه مادر در خانه کار می کرد مادری که فقط سکوت پیشه کرده بود
پدر او را به اولین خواستگار تقدیم کرد
مهم نبود که زود است واو فقط پانزده سال دارد
مهم نبود آن مرد دو زن را طلاق داده
مهم نبود بیست سال از او بزرگ تر است
مهم این بود که این لکه ننگ از این خانواده پاک شود.
باز به آن مرد نگاه کرد به نامردش
هیچ وقت شب اول عروسیش را فراموش نکرده بود مرگ را جلوی چشم های خود دیده بود ومرده بود…..دو روز بعد به هوش آمده بود وخودرا برای مرگ هر روزه آماده کرده بود
روزها با کتک……شب ها….
حقارت را با تمام وجود حس کرده بود ولی همیشه شکر گذار خدایی بود که او را خلق کرده
همیشه از خدا می خواست که بتواند این همه بدی را به فراموشی بسپارد ولی مگر می شد کمربند وسگکش را به فراموشی سپرد
دیگر اختیار نمی خواست…….آزادی نمی خواست……….اجازه تنفس می خواست
یک هفته بود که از حقارت خبری نبود چون نامرد زندگیش رو تخت بیمارستان بود…..در مستی دعوا کرده بود وحالا این جا در کما بود
این هفته طلایی ترین هفته زندگیش بود ونمی دانست باید مثل زن های دیگر آرزوی بهبودی مردش را بکند یا نه؟
چشم هایش را بست به این فکر کرد که اگر بمیرد کجا باید برود چه بلا هایی برسرش می آید…به خدا توکل کرد واز خدا خواست که مردش ………نامردش به زندگی برگردد
طولی نکشید که مرد به زندگی بازگشت……….باورش نمی شد که خداوند این قدر به او نزدیک است
وقتی مرد بهبودی کامل یافت بزرگان دور هم جمع شدند وبه این نتیجه رسیدند به دلیل بی کفایتی او این مرد به این روز افتاده وباید او را طلاقش دهد
خوشحال بود که از این بند نجات می یابد ولی کجا می رفت چه بلایی سرش می آمد…آن قدر از این قضیه می ترسید که برای رهایی هم ناراحت می شد.
به خانه پدری بازگشت…..برادری که در را برای او باز کرد تف بر صورتش انداخت
بعد از چند ماه اورا به عقد پیرمردی درآوردند که هیچ اراده ای در انجام کار های خود نداشت وشصت سال از او بزرگ تر بود.وحتی نمی توانست سخن بگوید….. به خانه او رفت باید تمیزش می کرد …..حمامش می کرد و….
راضی بود چون نه از کتک خبری بود ونه از تحقیر های شبانه
با این که شدیدا دچار کمردرد شده بود باز هم پیرمرد را بغل می کرد وبه حمام می برد…..تمام دست هایش اگزما شده بود اما خوشحال بود به لبخند پیرمرد
آن پیرمرد بزرگ ترین مردی بود که تا به حال دیده بود …… محبتش را با تحقیر جواب نمی داد…………

نظرات (۰)
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی