تصاوير منتخب

۰

حکایتی جالب از نادرشاه در زمان لشکر کشی به هندوستان !

مجموعه: داستان و حکایت

 
میگویند وقتی نادر شاه برای تسخیر هندوستان اقدام به لشگر کشی نمود ، نمیدانست که در این جنگ موفق میشود یا خیر….
در میان راه در حالیکه خود جلوی سپاه حرکت میکرد پسر بچه ای را دید که کنار جاده ایستاده است.
از او پرسید: اسمت چیست؟
پسر گفت: فتح الله…
نادر شاه این اسم را به فال نیک گرفت و با خود گفت: حتما در این جنگ فتح با اوست.
بعد پرسید: اسم پدرت چیست؟
پسر گفت: نصرالله…
باز نادر شاه خوشحال شد و با خود اندیشید که از طرف خدا در این جنگ یاری خواهد شد.
مجددا از پسر اسم برادرش را پرسید و او جواب داد: اسدالله…
نادر شاه خیلی خوشش آمد و دست درجیب کرد و دو سکه طلا به پسر داد.
پسر از گرفتن آن امتناع کرد و گفت : پدرم مرا میزند که این سکه ها را از کجا آورده ام
اطرافیان نادرشاه گفتند: خوب … بگو که نادرشاه اینها را بمن داده است.
پسر گفت : آن وقت مرا بیشتر میزند
گفتند : چرا؟…
گفت: میگوید اگر نادرشاه میداد دو کیسه زر میداد نه دو تا سکه…
نادرشاه خندید و دستور داد دو کیسه سکه طلا به او بدهند.

نظرات (۰)
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی