تصاوير منتخب

۰

ابهت ساده زیستی

مجموعه فضایل اخلاقی مجموعه: داستان و حکایت


ناصرالدین شاه در سفر خراسان ، به هر شهری که وارد می شد، طبق معمول ، تمام طبقات به استقبال و دیدنش می رفتند. موقع حرکت از آن شهر نیز او را مشایعت می کردند تا اینکه وارد سبزوار شد.
در سبزوار نیز عموم طبقات از او استقبال و دیدن کردند، تنها کسی که به بهانه انزوا و گوشه نشینی از استقبال و دیدن امتناع کرد حکیم و فیلسوف و عارف معروف حاج ملا هادی سبزواری بود. از قضا تنها شخصیتی که شاه در نظر گرفته بود در طول راه مسافرت خراسان او را از نزدیک ببیند، همین مرد بود که تدریجا شهرت عمومی در همه ایران پیدا کرده بود و از اطراف کشور، طلاب به محضرش ‍ شتافته بودند و حوزه علمیه عظیمی در سبزوار تشکیل یافته بود. شاه که از آن همه استقبال و دیدنها و کرنشها و تملقها خسته شده بود، تصمیم گرفت خودش به دیدن حکیم برود. به شاه گفتند:حکیم ، شاه و وزیر نمی شناسد شاه گفت :ولی شاه ، حکیم را می شناسد جریان را به حکیم اطلاع دادند، تعیین وقت شد و یک روز در حدود ظهر، شاه فقط به اتفاق یک نفر پیشخدمت به خانه حکیم رفت ، خانه ای بود محقر با اسباب و لوازمی بسیار ساده . شاه ضمن صحبتها گفت :هر نعمتی شکری دارد، شکر نعمت علم ، تدریس و ارشاد است ، شکر نعمت مال اعانت و دستگیری است ، شکر نعمت سلطنت هم البته انجام حوایج است ، لهذا من میل دارم شما از من چیزی بخواهید تا توفیق انجام آن را پیدا کنم . من حاجتی ندارم ، چیزی هم نمی خواهم . شنیده ام شمایک زمین زراعتی دارید، اجازه بدهید دستور دهم آن زمین از مالیات معاف باشد. دفتر مالیات دولت مضبوط است که از هر شهری چقدر وصول شود. اساس آن با تغییرات جزئی به هم نمی خورد. اگر در این شهر از من مالیات نگیرند همان مبلغ را از دیگران زیادتر خواهند گرفت ، تا مجموعی که از سبزوار باید وصول شود تکمیل گردد. شاه راضی نشوند که تخفیف دادن به من یا معاف شدن من از مالیات ، سبب تحمیلی بر یتیمان و بیوه زنان گردد به علاوه دولت که وظیفه دارد حافظ جان و مال مردم باشد، هزینه هم دارد و باید تاءمین شود. ما با رضا و رغبت ، خودمان این مالیات را می دهیم . شاه گفت :میل دارم امروز در خدمت شما غذا صرف کنم و از همان غذای هر روز شما بخورم ، دستور بفرمایید نهار شما را بیاورند. حکیم بدون آنکه از جا حرکت کند فریاد کرد:غذای مرا بیاورید فورا آوردند، طبقی چوبین که بر روی آن چند قرص نان و چند قاشق و یک ظرف دوغ و مقداری نمک دیده می شد جلو شاه و حکیم گذاشتند. حکیم به شاه گفت :بخور که نان حلال است ، زراعت و جفتکاری آن دسترنج خودم است شاه یک قاشق خورد اما دید به چنین غذایی عادت ندارد و از نظر او قابل خوردن نیست ، از حکیم اجازه خواست که مقداری از آن نانها را به دستمال ببندد و تیمنا و تبرکا همراه خود ببرد. پس از چند لحظه ، شاه با یک دنیا بهت و حیرت ، خانه حکیم را ترک کرد. 
داستان راستان/استاد مطهری

نظرات (۰)
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی