تصاوير منتخب

۰

حضرت عباس علیه السلام پلیسی را که در تبریز، چادر زنی را از سرش برداشت به هلاکت واصل نمود

مجموعه سفارشات حجاب مجموعه: داستان و حکایت

حضرت عباس علیه السلام پلیسی را که در تبریز، چادر زنی را از سرش برداشت به هلاکت واصل نمود

آن روز بسیار مردد بود که از خانه بیرون برود یا نه، از طرفی کار بسیار مهمی هم برایش پیش آمده بود.

ماموران شاه، هر کجا زنی را می دیدند که با چادر و یا روسری بیرون آمده به زور از وی می گرفتند و در بسیاری از موارد او را مورد ضرا و شتم و تمسخر قرار می دادند.

اما در نهایت، تصمیم خودش را گرفت؛ آری، از خانه بیرون می روم هر چه بادا باد، مگر مولایم فاطمه زهرا علیها السلام را به خاطر عمل به حقیقت، بین در و دیوار نگذاشتند؟ مگر پهلوی او را نشکستند؟ مگر جان ما با ارزش تر از جان اوست؟ اگر ما زنها خودمان مقاومت نکنیم پس چه کسی به اینها بفهماند که ما به چادر عشق و علاقه داریم؟

او حجابش را تکمیل نمود، مقنعه اش را بست، مانتواش را پوشید، چادر سیاهش را مثل همیشه سر نمود و با صورت گرفته از منزل بیرون آمد.

خیلی اضطراب داشت، و در حالیکه لرزه سراسر وجودش را احاطه کرده بود،از کوچه های فرعی عبور می کرد، و هر قدمی که به سمت کوچه اصلی نزدیک می شد ترس و لرزه اش شدیدتر می گشت.

به نزدیکی های پل سنگی معروف تبریز که رسید، ناگهان چشمانش به چهره تمسخرآمیز پلیسی افتاد که از آن طرف پل به همراه چند مامور دیگر با غرور و پوزخند تمام جلو می آمدند، با دیدن این صحنه لرزش بدنش به اوج رسید، و رنگش زرد شد؛ خدایا الان چه کنم؟ یعنی چه اتفاقی قرار است بیفتد؟ ای خدا، ای کریم!...

رفته رفته قدمهایش سست تر می گشت، نه تاب جلو رفتن داشت و نه توان فرار، مدام اسامی خداوند متعال را با تپش قلب می شمرد و توسل می جست.

رئیس پلیس جلوتر آمد، و با نگاهی غرورآمیز به همراه پوزخند و شهوت، به روی او نگاه می کرد و کلماتی را از روی شرارت و خباثت بر زبان می آورد.

او با دیدن آن ملعون، صورتش را بیشتر از پیش پوشاند، و به همین خاطر هم خباثت آن ملعون اضافه شد و دست برد و چادر او را از سرش کشید.

فریاد همراه با گریه و استغاثه زن، در خیابان ها پیچید و جماعت زیادی آنها را حلقه زدند.

آن ملعون چادر را در یک دست خود نگهداشته بود و با یک حالت خاصی به اسلحه خود چانه زده بود و با تمسخر و پوزخند به آن زن نگاه می کرد.

زن برای حفظ نهایت حجاب و عفتش خود را در مانتواش می پیچید. و مردم با خشم تمام، به این صحنه نگاه می کردند ولی جرات یاری هم نداشتند.

زن، آن خبیث را به فرد فرد امامان و مقدسات، قسم می داد، ولی هیچ یک از اینها نه تنها ترحمی دردل آن ملعون ایجاد نمی کرد، بلکه همه آنها را به باد تمسخر می گرفت.

ناگهان گویا الهامی به دل آن زن افتاد تا آن ملعون را به حضرت عباس علیه السلام برادر امام حسین علیه السلام سوگند داد...

آن بی حیا خباثت خود را به اوج خود رسانید و با کمال گستاخی در جواب گفت:

حضرت عباس؟ به حضرت عباس بگو، اگر می تواند بیاید و چادرت را از من پس بگیرد؟

هنوز کلمات جسورانه آن بدفطرت تمام نشده بود که ناگهان به طرز مرموزی پای او به ماشه اسلحه اش برخورد کرد و تیری به زیر چانه اش خالی شد، و در همانجا به درک واصل شد.

صدای تکبیر مردم بلند شد، و آن زن چادرش را برداشت و به راه خود ادامه داد.

منبع: اقتباس از: چهره درخشان، ج1، ص 595؛ آثار و برکات امام حسین، ص 106- به نقل از آقای حاج شیخ محمد وحدت، از وعاظ مشهور آذربایجانی.

نظرات (۰)
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی