تصاوير منتخب

۰

شکست مجدد یک زن جوان از رئیس شرکت خود

مجموعه: داستان و حکایت

شکست مجدد یک زن جوان از رئیس شرکت خود

 اشکان رئیس شرکتی بود که من به تازگی در آن مشغول به کار شده بودم، فقط چند ماه از اشتغال من در آن شرکت می‌گذشت که از اشکان ‌شنیدم از همان روزهای اول به من توجه داشته و نشانی تک‌تک لباس‌ها و رنگ کیف و کفش و حتی حالات مرا در روزهای مختلف می‌داد.

برای من که سال‌ها از بی‌توجهی همسرم دچار رنج و عذاب بودم و به همین دلیل از او جدا شده بودم، شنیدن این حرف‌ها از زبان اشکان کاملا موجب شگفتی و تعجب آشکار و در عین حال شعف و شادی پنهانی بود. در ادامه صحبت‌هایش اظهار داشت به این دلیل مرا درک می‌کند که او هم سرنوشتی همانند من داشته و تجارب تلخی را در مورد زندگی مشترک پشت سر گذاشته است. همسری که انتخاب خانواده‌اش بوده و هیچ‌گونه علاقه‌ای به او نداشته؛ او گفت سال گذشته از همسرش جدا شده است چون دیگر تحمل بدخلقی‌ها و بهانه‌جویی‌های بی‌دلیل او را نداشته و حالا احساس رهایی می‌کند. به چشمانم نگاه کرد و گفت: «تو همان کسی هستی که من سال‌ها به دنبالش بودم. ضمن این‌که هر دوی ما دردی مشترک را تجربه کرده‌ایم.»

آن روز وقتی به آپارتمان کوچکم برگشتم مدام حرف‌های اشکان در گوشم تکرار و چهره‌اش در برابرم نمایان می‌شد.

فردای آن روز وقتی به سرکار رفتم سعی کردم به روی خود نیاورم که چه حرف‌هایی از اشکان شنیده‌ام. تلاشم این بود مثل همیشه وظیفه‌ام را به بهترین نحو انجام داده و از شرکت به خانه برگردم ولی پس از آن ملاقات و صحبت‌های بین ما رفتار اشکان با من متفاوت شده بود.

گهگاهی به صورت تصادفی به من برخورد می‌کرد یا مرا برای توضیح مسائلی جزئی به دفترش فرا می‌خواند. بار آخری که به دفترش رفتم لحظه‌ای که قصد داشتم آنجا را ترک کنم صدایم زد و پرسید: «در مورد پیشنهاد من فکر کردی؟»

بدون این‌که جوابی به پرسش بدهم فقط نگاهش کردم و او ادامه داد: «خواهش می‌کنم به حرف‌هایم جدی‌تر فکر کن. هر دوی ما سرگذشتی مشترک داشته‌ایم پس می‌توانیم به خوبی یکدیگر را درک کنیم و در صورت قبول پیشنهادم، مطمئنم آینده خوبی در انتظارمان خواهد بود.» سپس ادامه داد: «اگر به زمان بیشتری برای فکر کردن نیازی داری من حرفی ندارم و تا هر زمان که تو بخواهی منتظر می‌مانم.» خلاصه هر روز که می‌گذشت او با حرف‌هایش فکر مرا بیشتر به خود مشغول می‌کرد. روزی که در برابر آینه نشستم و از خود پرسیدم: «نظرت درباره اشکان چیست؟» به خود پاسخ دادم: مرد بااحساسی است که بسیار به تو توجه دارد. یک جورهایی باید بگویم دوستت دارد! اما تو چطور؟ به او علاقه داری؟!»

مردد بودم و نمی‌دانستم در جواب آینه چه بگویم؟

شاید به این دلیل بود که می‌خواستم منکر این موضوع شوم که من هم اغلب به او فکر کرده و از توجه و نکته‌سنجی‌هایش نسبت به خودم احساس رضایت می‌کردم. به خصوص که هر روز بیشتر متوجه می‌شدم چقدر زندگی‌مان به یکدیگر شباهت داشته و به قول اشکان هر 2 در زندگی مشترک شکست خورده و تنها هستیم.

دوباره به آینه خیره شدم و پرسیدم: «آیا او واقعا مرد سرنوشت‌ساز و همراه آینده من است؟»

هر روز که می‌‌گذشت بیشتر به سوی او جذب می‌شدم و نگاه‌های منتظرش را با همه وجود احساس می‌کردم. عاقبت تصمیم خود را گرفتم و با خود گفتم: «دیگر غم و غصه و تنهایی بس است! حالا دیگر نوبت شادی و عشق و نشاط است.»

این بار که اشکان باز هم به بهانه‌ای مرا به اتاقش فرا خواند خواسته‌اش را مجددا تکرار کرد و از من پرسید: «خب... فکرهایت را کرده‌ای؟» من در سکوت نگاهش کردم و با اشاره سر جواب مثبت دادم. اشکان آنچنان ذوق‌زده شده بود و با خوشحالی از جایش پرید و مثل بچه‌ها واکنش نشان داد که اصلا انتظارش را نداشتم و هر2 از این حرکت او به خنده افتادیم. او همان روز مرا برای صرف ناهار دعوت کرد.

همان‌جا بود که گفت: «اگر صلاح بدانی تا سر و سامان دادن به کارها برای این‌که به زیر یک سقف برویم، کسی از ماجرای آشنایی‌مان باخبر نشود. فعلا برای محرمیت به عقد موقت یکدیگر درآییم.»
ابتدا از پیشنهادش به شدت جا خوردم و از آن همه تاکید برای پنهان‌کاری از جانب او متعجب شدم ولی پس از کمی فکر، گفتم: «حق با توست! فعلا در مورد این موضوع به کسی چیزی نگوییم بهتر است.»

در آن لحظه وقتی موافقتم را اعلام کردم استقبال و واکنش شادمانه او موجب شد تا دیگر این موضوع چندان فکر مرا به خود مشغول نکند. یک هفته بعد به محضر رفتیم و صیغه محرمیت بین ما جاری شد. چند روزی را به اتفاق به سفر رفتیم. در آن سفر اشکان تلفن همراهش را جا گذاشته بود و بارها با شادمانی اظهار می‌داشت چه خوب شد که تلفنش را جا گذاشته و در آن مدت کسی مزاحم‌مان نمی‌شود. من که زنی شکست‌خورده بودم و فقط 6 ماه از جدایی‌ام می‌گذشت و در زندگی مشترک قبلی‌ام مشکلات زیادی را تجربه کرده بودم، قدر هر لحظه از زندگی جدیدم را در کنار اشکان می‌دانستم و از این‌که در انتخابم اشتباه نکرده بودم خود را خوشبخت احساس می‌کردم. اشکان هم در توجه و ابراز علاقه به من لحظه‌ای آرام و قرار نداشت.

سفرمان به پایان رسید؛ در بازگشت برای حفظ ظاهر به زندگی عادی بازگشتیم. کلید آپارتمان کوچکم را به اشکان دادم و از او خواستم که بهتر است فعلا تا عقد رسمی و دائمی دیدارهای‌مان پنهانی و دور از نظر اطرافیان و خانواده‌های‌‌مان باشد. از آن پس در شرایط انتخابی از معاشرت در حضور دیگران پرهیز داشتیم و مراقب بودیم کسی متوجه ارتباط ما نشود.

نزدیک به 6 ماه از ازدواج‌مان گذشته بود که احساس می‌کردم دیگر اشکان آن شور و شوق سابق را ندارد. هرگاه در مورد عقد دائم صحبت به میان می‌آمد عصبی می‌شد و واکنش شدیدی از خود نشان می‌داد و می‌گفت: «مگر همین‌طور که هستیم چه اشکالی دارد؟» می‌گفتم: « هنوز خانواده من در جریان زندگی مشترک ما نیستند و نمی‌خواهم ماجرای ما را از زبان دیگری بشنوند. دوست ندارم با افشا شدن اتفاقی رابطه ما اطرافیان در مورد من قضاوت‌های نابجا داشته باشند.»

پافشاری‌های مکرر من برای علنی کردن ازدواج‌مان ادامه داشت ولی اشکان باز هم در رابطه با من نه‌تنها تغییری نمی‌داد بلکه روزبه‌روز بیشتر متوجه رفتارهای سرد و بی‌تفاوتش می‌شدم.

دیگر مثل سابق برایم وقت نمی‌گذاشت. اغلب اوقات اظهار خستگی و کسالت می‌کرد. بیشتر اوقات تلفن همراهش خاموش بود. وقتی پیگیر می‌شدم پیامک می‌فرستاد کار دارم و خودم تماس می‌گیرم. منتظر می‌ماندم ولی فردایش یا چند روز بعد تماس می‌گرفت. دیگر کمتر به دیدنم می‌آمد و بیشتر سعی می‌کرد از من دور شود، به نوعی فرار کند. در پاسخ به تماس‌های تلفنی من، جواب‌هایش توام با خشونت و تهدید بود که مگر نگفتم زنگ نزن خودم زنگ می‌زنم یا این‌که حالا که به حرفم گوش ندادی حق نداری تا یک هفته به من زنگ بزنی!

خلاصه آن اشکان  عاشق و دلباخته و بااحساس تبدیل به مردی خشن و بدرفتار شده بود. همین رفتارهایش سبب شد تا در مورد او حساس شوم و شروع به تحقیق کنم. خیلی زود پس از چند روز پیگیری متوجه شدم اشکان نه تنها از همسرش جدا نشده بلکه 2 فرزند هم دارد و در تمام آن مدت نقش مرد شکست‌خورده و... را بازی می‌کرده است. وقتی فهمیدم چگونه فریب حرف‌هایش را خورده‌ام و در دام او افتاده‌ام از شدت ناراحتی یک هفته خود را در خانه زندانی کردم و در تب و هذیان به سر بردم. در این مدت حتی پیگیر این نشد که بداند من کجا هستم و چه بلایی به سرم آمده! حالا دیگر ناراحتی و غصه‌ام تبدیل به عصبانیت شده بود. زنگ زدم ولی جوابم را نداد. از تلفن عمومی زنگ زدم و وقتی گوشی را برداشت گفتم: «خیلی نامردی! دستت برایم رو شده؛ آبرویت را می‌برم!چطور وجدانت قبول کرد به من دروغ بگویی که مجرد هستی؟ چرا با احساس من بازی کردی؟» و دیگر گریه مجالم نداد ولی معلوم بود کسی در اطرافش هست و نمی‌تواند به راحتی صحبت کند.

به همین دلیل در سکوت به حرف‌هایم گوش می‌داد وگرنه او کسی نبود که در مقابل توهین‌های من سکوت کند و چیزی نگوید. این احساس که مورد سوءاستفاده قرار گرفته‌ام عذابم می‌داد. از طرفی نمی‌دانم با توجه به نکاح موقتی چگونه می‌توانم پیگیر ماجرا شوم. ضمن این‌که هرگز راضی نمی‌شوم آشیانه‌ام را روی ویرانه‌های آشیانه‌ای دیگر بنا کنم.



نظر مشاور 


در اجتماع، افرادی وجود دارند که بدون توجه به احساس و عواطف دیگران آن‌ها را به بازی گرفته و مورد سوءاستفاده قرار می‌دهند و باعث ایجاد مشکلات و آسیب‌های روحی و روانی در انسان‌های دیگر می‌‌شوند.

این‌گونه افراد سودجو خود دچار اختلالات شخصیتی هستند که نیاز به درمان دارند. شما انسانی بسیار باوجدان و درست‌کار هستید ولی متاسفانه زود تحت تاثیر اشکان و حرف‌هایش قرار گرفته‌اید.در ابتدای هر رابطه، قرارداد و به خصوص ازدواج قبل از هرچیز، اندیشیدن، تحقیق و شناخت در مورد آن شخص یا... بسیار ضروری و الزامی است. مشکل شما از چند جهت قابل بررسی است. ابتدا در مدت کوتاه بعد از جدایی عجولانه‌ تن به ازدواج دیگر داده و وارد رابطه‌ای جدید شده‌اید.قبل از این‌که بپذیرید به عقد اشکان درآیید در مورد وی خصوصیات فردی و خانوادگی و... تحقیق نکرده و تحت تاثیر حرف‌های او به مشتی دروغ کفایت کردید که نتیجه چنین اعتمادی همین است که شما تجربه کرده‌اید آن هم تجربه‌ای بسیار ناخوشایند!ازدواج‌تان را از اطرفیان به خصوص خانواده‌ پنهان کرده و در صورتی که اگر مطرح می‌‌شد ، می‌توانستید از تجارب و حمایت آن‌ها بهره‌مند شوید یا توسط همکاران و اطرافیان‌تان که شناخت بیشتری از اشکان داشتند و پی به دروغ‌پردازی‌هایش ببرید.

با توجه به این‌که از جنبه روحی و روانی به شما آسیب جدی وارد شده است نیاز به مشاوره و روان‌درمانی دارید.

ضمن این‌که مشکل شما از لحاظ حقوقی قابل بررسی و پیگیری است که می‌توانید با یک حقوقدان مشورت کنید.

منبع

نظرات (۰)
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی