تصاوير منتخب

۰

جدایی من از پیمان داستانی ویژه دختران جوان

مجموعه: داستان و حکایت

جدایی من از پیمان داستانی ویژه دختران جوان

 نزدیک عید بود و مادرم مشتاقانه در تدارک و تغییر برخی از وسایل و تمیز کردن منزل بود . مادرم تصمیم گرفته بود که تقریبا بیشتر وسایل منزل را تغییر دهد و به جای وسایلی که چندان هم قدیمی نبود یکسری مبلمان جدید و... را جایگزین کند. آخرین سری وسایل‌مان را که آوردند مادرم آن‌ها را تحویل گرفت و دستمزد کارگران و راننده وانت را پرداخت کرد.فردای آن روز مادرم متوجه اشکال در یکی از میزها شد و این بار راننده که «پیمان» نام داشت و پسری خوش‌قیافه و بسیار مودب بود برای بردن میز به تنهایی آمد و آن را با خود برد و قرار شد بعد از تعویض روز بعد آن را بیاورد. مادرم جزو آن دسته از خانم‌های تنوع‌طلب بود که نه تنها در تغییر وسایل منزل خیلی دست و دلباز بود بلکه در صرف وقت برای دوستانش هم تا مرز فداکاری پیش می‌رفت و اغلب مرا تنها می‌گذاشت و به بهانه‌های مختلف وقتش را با دوستانش در بیرون از منزل می‌گذراند.

بیشتر اوقات پدرم هم مشغول کار بود و شب خسته به منزل می‌آمد و حوصله هیچ کس را نداشت. خواهر بزرگ‌ترم  ازدواج  کرده و سر زندگی‌اش رفته بود.تا جایی که به یاد دارم این تنهایی‌ها و بی‌توجهی‌ها از سوی خانواده نسبت به من موجب شده بود فردی منزوی و گوشه‌گیر بار بیایم. در مدرسه جزو شاگردان ضعیف به حساب می‌آمدم، به همین دلیل تا مقطع دبیرستان را با هزار زحمت و مرارت و با کمک معلم خصوصی و همچنین تکرار پایه گذراندم. وقتی روز تحویل میز فرا رسید مادرم طبق معمول در منزل نبود و راننده که شماره ما را داشت تماس گرفت و گفت، در راه است. نمی‌دانستم چه کنم؟ به همین دلیل از خانم همسایه خواهش کردم وقتی راننده رسید موقع تحویل میز، لحظه‌ای به منزل ما بیاید تا من تنها نباشم. او هم قبول کرد و آمد.

یک‌ هفته گذشته بود که روزی تلفن منزل‌مان زنگ خورد، وقتی گوشی را برداشتم صدای همان راننده جوان «پیمان» را شناختم پس از عذرخواهی، به بهانه این‌که فاکتور رسید را جا گذاشته است، گفت، تصمیم دارد برای گرفتن آن به منزل ما بیاید. خلاصه بعد از آن روز چند بار دیگر به بهانه‌های مختلف تماس گرفت و من هم که تنها بودم اغلب به پرسش‌هایش پاسخ می‌دادم.

به تدریج تلفن‌های گاه و بی‌گاه «پیمان» برای من که اغلب اوقات تنها بودم تبدیل به سرگرمی شد. او هم هر بار که زنگ می‌زد از مسائل مختلف صحبت می‌کرد و به نظر فرد آگاهی می‌رسید.

او در صحبت‌هایش می‌گفت فوق‌دیپلم دارد ولی به دلیل بیکاری مجبور شده است که با اتومبیلش کار کند تا بتواند خرجش را درآورد و تصمیم دارد که در آینده به دانشگاه برود و درسش را ادامه دهد.

تماس‌های تلفنی ما تبدیل به دیدارهای حضوری در مکان‌های عمومی شده بود و حالا دیگر «پیمان» زندگی یکنواخت و پر از تنهایی مرا پر کرده و احساس وابستگی شدید به او می‌کردم.

چند ماهی از آشنایی من و پیمان گذشته بود که روزی به من گفت، مجبور است برای مدتی به سفر برود و شاید نتواند با من تماس بگیرد.

او رفت و روزهای سخت بی‌خبری و عذاب‌آور من شروع شد. مدام احساس می‌کردم چیزی گم کرده‌ام در خود فرورفته و بسیار غمگین بودم. هرلحظه برایم مثل سال‌ها می‌گذشت تا این‌که پیمان پس از 2 هفته از سفر برگشت، آنچنان ذوق‌زده شده بودم که قابل تصور نبود در این مدت متوجه شدم آنقدر دوستش دارم که حاضرم جانم را فدایش کنم و زندگی‌ام را به پایش بریزم.

یادم هست در آن زمان امتحانات سال آخر تمام شده بود و من مشغول آموزش زبان بودم که روزی پیمان به آموزشگاه آمد و گفت: «من مجبورم دوباره به سفر بروم با این تفاوت که این بار سفرم طولانی‌تر از دفعه قبل است.» من که احساس می‌کردم دیگر تحمل دوری از او را ندارم به گریه افتادم و گفتم: «خواهش می‌کنم نرو! دوری تو برای من غیرقابل تحمله!» و او گفت: «واقعا اینقدر من را دوست داری؟» گفتم: «بله، به اندازه‌ای که شاید نتوانی تصور کنی...!» و او گفت: «پس ثابت کن.» گفتم: «چطور باید ثابت کنم؟» پیمان شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: «خیلی راحت! اگر واقعا راست می‌گویی تو هم با من بیا.» من که اصلا انتظار شنیدن چنین پیشنهادی را از جانب او نداشتم، گفتم: « مگر دیوانه شدی؟ من با تو کجا بیایم؟» خندید و گفت:«دیدی اونقدرها هم که می‌گفتی دوستم نداری؟!» آن روز من با ناراحتی به منزل رفتم ولی لحظه‌ای چهره پیمان از نظرم دور نمی‌شد. فکر این‌که او دوباره به سفر برود به شدت آزارم می‌داد و بسیار بهانه‌جو و حساس شده بودم.

مادرم هم طبق معمول همیشه به فکر خودش، برنامه‌ها و دوره‌هایش با دوستانش بود. فردای آن روز سر موضوع بی‌اهمیتی با مادرم حرفم شد. وقتی او از منزل بیرون رفت من هم که شب گذشته تصمیم خود را گرفته بودم چمدانم را برداشتم و با پیمان تماس گرفتم و به او گفتم:« من هم با تو به سفر می‌‌آیم.» پیمان هم بلافاصله به دنبالم آمد و به اتفاق به نزد فردی که آشنای او بود و قبلا با او هماهنگ کرده بود رفتیم و به توصیه او به عقد یکدیگر درآمدیم و عازم سفر شدیم. آنقدر شیفته و شیدای پیمان بودم که لحظه‌ای به خانواده و اتفاق‌های پشت سرم فکر نکردم. پس از گذشت و گذار در چند شهر و ملاقات با افرادی که پیمان آن‌ها را دوستانش معرفی می‌کرد، او مرا به خانه کوچکی در اطراف قزوین برد. من که بودن در کنار او برایم از همه چیز مهم‌تر بود، فرقی نمی‌کرد که در قصر باشم یا یک اتاق با اسباب، اثاثیه مختصر و محقر.

چند ماه گذشت و من در خانه می‌ماندم و او به سرکار می‌رفت، سعی می‌کردم همانند یک کدبانو غذای مختصری تهیه کنم و منتظر همسرم بمانم. تا روزی رسید که دل‌درد شدیدی داشتم، پیمان به اصرار خواست تا برای تسکین درد به قول او دودی بگیرم! آن هم با وسیله‌ای که هرگز ندیده بودم و هیچ آشنایی و اطلاعی از تاثیر آن نداشتم. بعد از آن روز چند بار این عمل تکرار شد و به تدریج متوجه شدم که نیازم به آن ماده هر روز بیشتر و شدیدتر می‌شود. بله، من معتاد شده بودم...!

گاهی از شدت بی‌قراری نمی‌دانستم باید چه کنم؟ بعد از استفاده از آن ماده مخدر دچار رخوت و سستی می‌شدم و اغلب در خواب بودم و مدام پدرومادرم را در خواب می‌دیدم. دلم برای آن‌ها تنگ شده بود ولی از این‌که آن‌ها مرا در آن شرایط ببینند شرم داشتم. با همه دلتنگی‌ها تصمیم گرفتم که هرگز سراغی از آن‌ها نگیرم حتی اگر به قیمت جانم تمام شود.

حالا دیگر پیمان بسیار بداخلاق و بهانه‌جو شده بود. بیشتر مرا تنها می‌گذاشت و دیر به خانه می‌آمد اما در آن سوی ماجرا پدر، مادر و خواهرم وقتی از ناپدید شدن من مطلع می‌شوند ابتدا باور نمی‌کنند که من خانه را ترک کرده باشم، به همین دلیل منتظر بازگشت من می‌مانند. پس از گذشت چند روزی وقتی خبری از من به دست نمی‌آورند بین پدر و مادرم مشاجره سختی در می‌گیرد و هرکدام دیگری را متهم می‌کند که باعث فرار من از خانه بوده است. با توجه به شغل حساس پدرم و حسن شهرت او، پدرم موضوع را به پلیس اطلاع نداده و خودش از هر طریق ممکن به تحقیق، کند و کاو و به جست‌وجو پرداخت. تا این‌که از طریق پیگیری پرینت تلفن منزل متوجه تماس‌های گاه و بی‌گاه و شماره‌‌های مشکوک می‌شوند. پس از تحقیق متوجه می‌شوند، شماره تلفن متعلق به همان راننده‌ای است که به منزل‌مان رفت و آمد داشته است. پدرم با صاحب کار پیمان تماس می‌گیرد آن‌ها می‌گویند او فقط به عنوان راننده مدتی به صورت  موقت  در آنجا کار می‌کرده و مدت‌هاست که از او بی‌خبرند.

با مراجعه به آدرسی که در آنجا داشته، متوجه می‌شوند که ماه‌هاست از آن خانه نقل‌مکان کرده است.

کار به جایی رسید که دیگر پنهان‌کاری فایده‌ای نداشت و پدرم به ناچار پلیس را در جریان قرار می‌دهد.

وقتی پلیس وارد ماجرا شد با پیگیری آن‌ها در کمتر از یک هفته ما را یافتند ولی من حاضر نشدم در آن حال و آن شرایط ناگواری که ناشی از اعتیاد من به مواد مخدر بود با پدر و مادرم روبه‌رو شوم.

به پلیس گفتم، من به عقد پیمان درآمده‌ام و همسرم را دوست دارم و نمی‌توانم از او جدا شوم. ولی پدرم دست‌بردار نبود. طی ملاقات‌هایی با پیمان و پیشنهاد پرداخت مبلغ قابل توجهی از او خواست تا مرا طلاق دهد ولی او حاضر نبود و مبلغ بیشتری طلب می‌کرد. همه این ماجراها نزدیک به یک‌سال طول کشید تا در نهایت با تلاش پدرم و کمک یک وکیل و رای قاضی دادگاه پدرم توانست طلاق مرا از او بگیرد. تازه ماجرا شروع شده بود پدر و مادرم از این‌که چنین سرنوشتی نصیبم شده بود به شدت احساس عذاب‌وجدان می‌کردند. ابتدا مرا در یک مرکز ترک اعتیاد معتبر زیر نظر پزشکان متخصص بستری کردند سپس طی جلسات مختلف روانکاوی توانستم تا حدودی بر خود مسلط شوم و اعتماد به نفسم را به دست آورم ولی با وجود گذشت سال‌ها از این حوادث تلخ هنوز به آن فکر می‌کنم و با وجود خواستگاران متعدد نمی‌توانم مجددا  ازدواج  کنم. هر سال نزدیک عید نوروز یادآوری آن خاطرات موجب عذاب روحی و روانی من می‌شود. اما تنها این موضوع نیست! خانم مشاور، من در شرایطی قرار گرفته‌ام که از مادرم متنفر شده ام و مسبب اصلی همه این ماجراها و وقایع را در خودخواهی‌ها و بی‌تفاوتی‌های او نسبت به خود می‌دانم، مرتبا بین ما بگو مگو است و با کوچک‌ترین مسئله منزل‌مان تبدیل به میدان جنگ می‌شود. دیگر خسته شده‌ام و نمی‌دانم چه کنم؟

منبع

نظرات (۰)
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی