تصاوير منتخب

۰

نمونه یک ازدواج موقت سالم

مجموعه: داستان و حکایت

نمونه یک ازدواج موقت سالم

شهاب هستم!
37 سالمه!
میخوام داستان ازدواج موقتی رو که داشتم براتون تعریف کنم!
اوایل جونیم بود ، شاد بودیم و شنگول!
همیشه دوست داشتم به این و اون کمک کنم!
با مشتری هام هم مهربون بودم چه خانم بودند چه آقا!!!
زمان دانشجوئیم یکی از اساتیدمون که 35 سالش بود شوهرش به رحمت خدا رفت!
یه روز به اتفاق بچه ها به منزلش رفتیم برای ادای تسلیت!
بعد از اون روحیه استادمون خیلی داغون شد!!!
دیگه زیاد سر درس و کلاس حاضر نمی شد و غیبت هاش هم دیگه داشت زیاد می شد!
یه روز برا تعمیر یخچالشون بهم زنگ زد!
رفتم منزلشون و ...
دو ساعتی طول کشید تا بالاخره تعمیر شد!
حین تعمیر سر صحبت رو باهاش باز کردم و باهاش صحبت کردم تا شاید بتونم از اون حال و هوا درش بیارم!
یه کم گفتیم و یه کم خندوندمش! دیدم خیلی روحیه ش بهتر شد!!!
بعد از اون گهگاهی بهش سرمیزدم!
تا اینکه یه روز بهم پیشنهاد داد تا با هم ازدواج موقت داشته باشیم!
من هم ناخواسته پذیرفتم!
بعد خودش صیغه عقد رو خوند و من هم دقیقا متوجه نشدم چی گفت! نمیدونم شاید الان یادم نمیاد!
فقط بهم گفت بگو: قبلت و من هم گفتم و...
من به هیچ عنوان تا اونموقع با هیچ زن و دختری رابطه نداشتم!
اون اولین ارتباطم بود...!اونم با زنی که حدودا 14 سال بزرگتر خودم بود!
بعد از اون  طی اون چند ماه حسابی با هم صمیمی شده بودیم و حال استادمون هم کامل دگرگون شده بود!بچه ها گاهی از تغییر حال و هوای استادمون حرف میزند که چطوری اینقده روحیه ش تغییر کرده و من تو دلم لبخندی میزدم. اون گذشته ش رو فراموش کرده بود و من هم هر روز با ذوق و شوق به منزل استاد گرامیمون یعنی همسرم موقتم میرفتم!
تا چشم رو هم گذاشتم 5 ماه گذشت!
فوق دیپلمم رو گرفته بودم و قصد داشتم کارم رو ادامه بدم!
یه روز که کنارش نشسته بودم منو بوسید و گفت:
شهاب برات دعا میکنم که خدا یک همسر پاک و نجیب مثل خودت نصیبت کنه!!!
از نگاهای غریبش فهمیدم که چیزی میخواد بهم بگه!!!
آره! لب باز کرد و گفت ازت میخوام دنبال زندگیت بری و منو فراموشم کنی!
لحظات سخت و عجیبی برام بود!
ما که با هم مشکلی نداشتیم!!!چرا می خواد جدا بشیم؟!!
اما مدام لا به لای صحبت هاش بهم توصیه میکرد با زنم مهربون باشم!
چطوری باهاش برخورد کنم!چطوری همیشه از خودم راضی نگه ش دارم و...آخرش گفت: دعا میکنم با هر دختری که ازدواج میکنی با هم خوشبخت بشین و...
دست آخر ازم تقاضا کرد که دیگه فراموشش کنم!
اون روز موقع خداحافظی با چشم خویشتن میدیدم که جانم می رود!!!
تا مدتها دیگه دل و دماغ کار نداشتم! مدام میخواستم برم بهش سربزنم!
گاهی تا دم خونه شون میرفتم اما دوباره برمیگشتم!
رستورانی که با هم رفته بودیم!
کوهی که با هم رفته بودیم!
گاهی میرفتم به اونجاها سرمیزدم و کمی اروم میشدم و گاهی هم دلتنگی هام بیشتر میشد!!!
تا اینکه یه روز به اصرار مامان رفتیم به خواستگاری یه دختر!
چشمم که بهش افتاد محبتش تو دلم نقش بست!
دیگه باید فراموشش میکردم و ازدواج میکردم!
تا چشم رو هم گذاشتیم دیدم سر سفره عقد نشستیم و خانومی بله رو گفتند!
الان چندین سال از اون ماجرا میگذره!
خدا علاوه بر منتی که بر سرم گذاشت و خانومی رو نصیبم کرد دو تا دختر خوشگل هم بهم داده که یکی زیباتر و شیرین زبون تر از دیگری!
همیشه خدا رو به خاطر وجود همیچین زن و فرزندانی سپاسگذارم!!!

نظرات (۰)
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی