تصاوير منتخب

۰

داستان واقعی خیانت یک زن به شوهرش

مجموعه: داستان و حکایت

داستان واقعی خیانت یک زن به شوهرش

زن 27 ساله در حالی که با دست و پاهای زخمی و آتل بسته، مقابل کارشناس اجتماعی کلانتری طبرسی جنوبی مشهد نشسته بود، بخشی از زندگی خود را بیان کرد. 
 
 وقتی در رشته مهندسی دانشگاه پذیرفته شدم با جوانی به نام «بنیامین» ارتباط برقرار کردم. آن روزها در اوج هیجانات روحی و روانی و عاطفی دوران جوانی بودم و به امید این که با «بنیامین» ازدواج می کنم هر روز بیشتر به او نزدیک می شدم و به بهانه های مختلفی مانند موضوعات درسی و یا گرفتن جزوه تحصیلی او را ملاقات می کردم اما هر بار که از بنیامین می خواستم به خواستگاری ام بیاید از این موضوع طفره می رفت و وعده های واهی به من می داد تا این که سال سوم دانشگاه با جوان دیگری که در رشته مهندسی برق دانش آموخته شده بود به اصرار خانواده ام ازدواج کردم. از آن روز به بعد دیگر ارتباطم را با بنیامین قطع کردم چرا که دیگر ازدواج کرده بودم و نمی خواستم به همسرم خیانت کنم. 
 
«یعقوب» جوانی زیبا و آرام بود و خیلی مرا دوست داشت. 2 سال بعد زندگی مشترکمان در حالی آغاز شد که من از طریق اینترنت با یک شرکت مهندسی آشنا شده بودم و کارهای نقشه کشی شرکت را در منزلم انجام می دادم چرا که «یعقوب» با کار کردن من در بیرون از منزل مخالف بود. در همین اثنا با دختر 26 ساله ای آشنا شدم که مدتی قبل از همسرش طلاق گرفته بود. رابطه ما با یکدیگر آن قدر صمیمی شد که او نیز کارهای نقشه کشی را در منزل ما انجام می داد و بیشتر اوقات را در کنار من بود. 
 
روزی فهمیدم که «گلاره» برای به دست آوردن پول از مردان متاهل اخاذی می کند و آن ها را سر کار می گذارد. من هم برای آن که خودم را اثبات کنم کارهای او را تقلید می کردم و به صورت تلفنی به آزار و اذیت دیگران می پرداختم. مدتی بعد به طور اتفاقی «بنیامین» را در شرکت مهندسی دیدم که به تازگی مشغول به کار شده بود. آن روز خاطرات گذشته برایم زنده شد و به تحریک «گلاره» دوباره ارتباطم را با بنیامین شروع کردم تا این که با اصرارهای زیاد گلاره تصمیم گرفتم با «بنیامین» قرار حضوری بگذارم تا تولدش را جشن بگیریم. آن روز به همسرم گفتم در باغ یکی از دوستانم دعوت هستیم سپس همراه گلاره و با خرید هدایا و یک کیک بزرگ راهی باغی در خارج از شهر شدیم. آن جا 2 نفر دیگر از دوستان بنیامین نیز حضور داشتند. هنوز یک ساعت بیشتر از ورود ما نگذشته بود که ناگهان در باغ به صدا درآمد. وقتی گلاره در را باز کرد در جایم میخکوب شدم! همسرم و برادرانم وارد باغ شدند و دست و پایم را شکستند.

منبع:http://shomanews.com/fa/news/807086

نظرات (۰)
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی