تصاوير منتخب

۰

دزد جوان

دزد جوان

تاجری در زمان سلف به اتّفاق عیال و اولادش که با وسائل تجاری بود سفر دریا کرد که ناگهان وسط دریا موجهای مهیب کشتی را شکست و آب همه را غرق کرد تنها زن تاجر به تخته ای چسبیده و موجهای آب او را به جزیره ای انداخت زن در این جزیره تنها می گشت و از درخت میوه سدجوع میکرد، وضع لباسش هم که معلوم بود لباس ندارد همه پاره و از بین رفته بود، در همان حال جوان دزدی از دور زن عریان و صاحب جمالی را میبیند اول وحشت میکند. میگوید شاید از طائفه جن باشد، نزدیک می شود، از او میپرسد از جن هستی یا انس؟ می گوید: انسانم، از کجا آمدی؟ میگوید: کشتی ما غرق شد و بستگانم غرق شدند و من به تخته ای چسبیده و خدا مرا نجات داد. جوان دزد معطلش نکرد زن بیچاره را زمین انداخت آماده کار حرام شد یک مرتبه زن لرزید، لرزشی که آن دزد را نیز تکان داد.
گفت: چه شده چه بر سرت آمده؟ این ارتعاش و سوز و گداز و آتش خوف در دزد اثر گذاشت. آتشی که از خوف خدا برخیزذ، خلاصه زن گفت ترس از خدا، من در عمرم چنین گناهی را مرتکب نشده ام خوف چه میکند که در جوان دزد اثر مثبت گذاشت به او گفت من سزاوارترم که بترسم تو که تقصیری نداری، تقصیر از من است من باید اینطور بترسم و بلرزم زن را رها کرد و رفت. ترک گناه کرد و توبه از گذشته ها نمود. همینطور در اثناء راه که ناراحت خواست بسوی آبادی خود برود. عابدی به او برخورد کرد. و باهم همراه شدند و با این جوان دزد همطریق گردیدند. چون هوا گرم و آفتاب تابان بود عابد مستجاب الدعوه رو به جوان کرد و گفت: مبینی که ازآفتاب ناراحتیم بیا و دعاکنیم خدا سایه بانی برای ما بفرستد، جوان سر بزیر انداخت گفت من یک فرد گنهکاری هستم که دعایم بجائی نمی رسد.
عابد گفت باهم دعا کنیم پاسخ داد من آبروئی ندارم، در آخر کار گفت من دعا میکنم تو آمین بگو. اینجا امید در دلش پیداشد و پس از دعای عابد با شرمساری آمین گفت ابری پیدا شد و بر سرشان سایه افکند همینطور که می رفتند بر سر دوراهی رسیدند که راهشان دوتا می شد از هم خدا حافظی کردند.
عابد دید ابر همراه جوان رفت عجیب است معلوم شد ابر برای او بوده دوید دنبالش گفت مگر نه گفتی من گنهکارم. گفت من عبادتی ندارم گنهکارم، عابد گفت از این ابر معلوم است که برای تو آمده ببرکت توست جریان خودش را ذکر کرد دانسته شد همان ترک گناه و شرمساری و توبه از روی صدق بوده قیمت داشته که او را مورد رحمت و نظر لطف خداوند کرده است.
گنه کاری به درگاهت پر ازسوز وگداز آمد
مران از درگهت او را که با صد عذر باز آمد
طریق بی تو ناهموار و گمراهی است پایانش
چو پیمودم رهت دیدم بسی راهم تراز آمد
خوشا آن کو به خلوتگه نشیند با تو در شبها
گهی خواهد نیازی و گهی با بار راز آمد
بسوز ای دل که عمری را بدون او سپر کردی
غنیمت دان کنون فرصت که وقت سوز ساز آمد
بدیدارش شتابان شو چرا غافل ز او باشی
ملاقاتی نما با یار چون وقت نماز آ
مداگر با دیده حق بین شوی محو جمال او
به رأی العین می بینی که یارت با چه ناز آمد

 این داستان در کتاب کافی و بیشتر کتب اخلاقی مسطور است

نظرات (۰)
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی