تصاوير منتخب

۰

شعوانه

مجموعه: داستان و حکایت

شعوانه

( جوان معصیت کار )

در کتاب همای سعادت داستانی توجه مرا جلب کرد که نجیب الدین (که از علمای بزرگ زمان خودش بوده است) نقل می فرمود: یک شب در قبرستان بودم. دیدم چهار نفر بطرف قبرستان می آیند و یک جنازه ای روی دوششان است. من جلو رفته و از آوردن جنازه در آن وقت شب اعتراض کردم و گفتم این عمل شمابه من اینطور می رساند که شما انسانی را کشته اید و نیمه شب قصد دفن آن جنازه را دارید که کسی از راز و اسرارتان سر در نیاورد.

گفتند: ای مرد خیال بد نکن زیرا مادرش با ماست. دیدم پیرزنی جلوآمد. من گفتم ای مادر چرا نیمه شب جوانت را بقبرستان آورده ای؟
گفت: چون جوان من معصیت کار بوده خودش چند وصیت کرده، اول: چون من از دنیا رفتم طنابی بگردنم بینداز و مرا در خانه بکش و بگو خدایا این همان بنده گریزپا و معصیتکاری است که بدست سلطان اجل گرفتار شده او را بسته و نزد تو آوردم باو رحم کن. دوم: جنازه ام را شبانه دفن کن که کسی بدن مرا نبیند و از جنایات من یاد کند و معذب شوم. سوم: اینکه بدنم را خودت دفن کن و لحد بگذار که خداوند موهای سفید تو را ببیند و بمن عنایتی فرماید و مرا بیامرزد، درست است که من توبه کرده ام و از کرده هایم پشیمانم ولی تو این وصیتهای مرا انجام بده.
وقتی که جوانم از دنیا رفت ریسمانی بگردنش بستم و او را کشیدم ناگهان صدائی بلند شد و گفت: «اَلا اِنَّ اَوْلِیاء اللَّه هُمُ الْفائِزُون» بابنده گنه کار ما اینطور رفتار نکن ما خود می دانیم با او چه کنیم.
خوشحال شدم (که توبه او پذیرفته شده) و او را بطرف قبرستان آوردم.
من از پیرزن خواهش کردم که دفن پسرش را به من واگذار کند. او هم اجازه داد بدن را در قبر گذاشتم همینکه خواستم لحد را بچینم آیه ای را شنیدم که بگوشم رسید «الا ان اولیاء اللّه هم الفائزون» از این داستان اینطور نتیجه میگیریم که توبه شخص گنه کار مورد قبول واقع شده و خدا دوست ندارد بنده گنه کارش که توبه کرده مورد اهانت قرار گیرد.
یا رب به درگاهت کنون 
با چشم گریان آمدم 
با ناله و شور و نوا
با آه و افغان آمدم 
کردم بسی جرم و گنه 
تا اینکه گشتم روسیه 
بر درگهت ای پادشه 
اینک پشیمان آمدم 
دل از خطاها پر ملال 
روئی ندارم از سؤال 
مانند مرغ بسته بال 
افتان و خیزان آمدم 
رویم به روی خاک بین 
با دیده نمناک آمدم 
ای مالک املاک بین 
با قلب سوزان آمدم

 ( توبه عابد )

عابدی سر کوه لبنان عبادت می کرد که روزها روزه دار بود و هنگام افطار خداوند متعال روزی یک قرص نان روزیش کرده بود که نصف آن را افطار و نصف دیگرش را برای سحر میگذاشت یک شب به وقت همیشگی صبر کرد و نان نیامد یکساعت صبر کرد خبری نشد، دو ساعت گذشت نان نیامد بیطاقت شده از کوه پائین آمد در آن نزدیکی یک قریه ای بود که اهل آن همه نصرانی و گبر و بت پرست بودند. بطرف قریه سرازیر شد و سراسیمه به در خانه ای رفت و در زد پیرمرد گبری در را باز کرد عابد اظهار گرسنگی کرد پیرمرد رفت توی خانه و دو قرص نان برایش آورد عابد نان را گرفت و بطرف صمعه و عبادتگاهش حرکت کرد. سگی در خانه پیرمرد نگهبانی میکرد تا چشمش به عابد افتاد، دنبال عابد حرکت کرد و شروع به پارس نمودن و تعقیب او و گوشه لباسش را گرفتن کرد.
عابد از ترس یکی از آن نان ها را جلو سگ انداخت. سگ نان را برداشته و خورد و باز پارس کنان پی عابد براه افتاد. نان دومی را هم به سگ داد او خورد و باز پارس کنان در پی عابد راه افتاد عابد با دست خالی و شکم گرسنه نگاهی به سگ نمود و گفت تا بحال سگِ به بی حیائی تو ندیده بودم، دو قرص نان از پیرمرد گرفتم و آن را هم بتو دادم چرا هنوز پارس می کنی و دنبال من می آیی بقدرت کامله الهی قفل خاموشی از دهان آن سگ برداشته شد و گفت: من سالهاست که مأموریت نگهداری خانه این پیرمرد را دارم و محافظ گوسفندان او می باشم و آنچه بمن میدهد قانعم و گاهی هم مرا فراموش می کند استخوان و تکه نانی خشکیده ای بمن بخوراند در این حال شاکرم در خانه دیگری نرفتم اگر بدهد میخورم اگر ندهد صبر می کنم. اما تو یکشب نانت نرسید صبر نکردی از در خانه پروردگاری که عمری را بتو روزی داده روگردانیدی و بدرخانه کسی که گبر و ضد خداست و از دشمنان اسلام است پناه بردی و بار منت کشیدی حالا بگو ببینم من بی حیا هستم یا تو.
عابد با شنیدن این سخنان از خود بی خود شد و نقش زمین گردید و وقتی که بهوش آمد توبه نمود و حالش به عبادت بیشتر شد و یکی از اولیاء گردید.
رحیمی چاره سازی بی نیازی 
کریمی دلنوازی دادخواهی 
خوشا آنکس که بندد باتو پیوند
خوشا آن دل که دارد باتو راهی 
مران از آستانت بینوا را
که دیگر در بساطم نیست آهی 
مقام و عزّ و جاهت چو ستایم 
که برتر از مقام عز و جاهی 
فناکی دولت سر در پذیرد
که اقلیم بقا را پادشاهی 
ز نخل رحمت بی انتهایت 
بیفکن سایه بر روی گیاهی 
به آب چشمه لطفت فرو شوی 
اگر سرزد خطائی اشتباهی 
مرآن یا رب ز درگاهت رسارا
پناه آورده سویت بی پناهی

 ( شعوانه )

در کتاب خزینة الجواهر مرحوم آقا شیخ علی اکبر نهاوند رضوان اللَّه تعالی علیه مطالعه کردم:
در بصره زنی زندگی می کرد به نام شعوانه که در لا اُبالی گری و رقّاصی و فاحشه گری زنی معروفه بود و هیچ خانه و مجلس فسادی نبود که شعوانه درش نباشد. روزی این خانم شعوانه با کنیزان خود از کوچه ای گذر می کرد اتّفاقاً گذرش از درخانه مرد صالح که از زهاد و وعّاظ زمان خود بود افتاد، ناگهان صدای خروش و گریه و ناله ای از آن خانه بگوشش رسید.
یکی از کنیزان خود را به آن خانه فرستاد تا ببیند جریان چیست و خبری آورد و به او گوشزد کرد که زود بیا و ببین در این منزل چه میگذرد و این ناله و گریه برای چیست؟ 
با خود گفت: در بصره ماتم خانه و عزاست و ما خبری نداریم.
کنیزک به درون خانه رفت و پس از مدتی بیرون نیامد. کنیز دیگری را فرستاد باز هم از او خبری نشد. همه کنیزان را یکی یکی فرستاد خبری نشد. خیلی ناراحت شد گفت مگر چه خبر است همه کنیزان را فرستادم هیچکدام نیامدند. شاید در اینجا سرّی باشد زیرا این ماتم، ماتم و عزای مردگان نیست بلکه عزا و ماتم زندگان است، این ماتم بدکاران است این ماتم گناهکاران است این ماتم مجرمان است این ماتم نامه سیاهان است. سپس با خود گفت من خودم به داخل منزل بروم و ببینم چه خبر است.
وارد خانه شد دید مرد صالحی بالای منبر است و مردم زیادی دور منبر نشسته اند و دارند گریه میکنند. در این هنگام واعظ داشت این آیه را تفسیر می کرد (واذا راتهم من مکان بعید سمعوا لها تغیظاً و زفیرا) جهنم در روز قیامت وقتی که گنه کاران و عاصیان را ببیند به غرش در آید، عاصیان و گنه کاران از صدای غرش آتش جهنم به لرزش در آیند و وقتی هم معصیت کاران را وارد آتش کنند در آن مکانهای تنک و تاریک و زنجیرهای آتشین هم در گردنشان است که به یکدیگر بسته شده.
«و اذا القوا منها مکاناً ضیقاً مقرنین دعوا هنا لک ثبوراً»
فریاد واویلای آنها بلند است، مالک دوزخ گوید: ها؟! چه زود صدای فریادتان بلند شد؟! حالا کجایش را دیده اید؟! که چه فریادها و دردهای شدیدتری هم دارید برای آنها چه خواهید کرد؟!....
شعوانه تا این سخن و آیه را شنید چنان در او اثر کرد که به گریه در آمد و صدا زد ای شیخ اگر کسی توبه کند آیا با این همه گناه خداوند توبه او را قبول می کند و مرا بدرگاه خود جای میدهد؟ و مرا می آمرزد؟ شیخ گفت: خدا ارحم الرحمین است، توبه کنی از سر تقصیراتت می گذرد اگر چه گناهانت به اندازه شعوانه باشد.
شعوانه گفت: ای شیخ شعوانه منم. توبه کردم و دیگر پیرامون گناه نمی روم شیخ گفت: حال که توبه کردی تمام گناهان تو را خداوند متعال آمرزید و تو را مشغول عفو و بخشش خود قرار داد.
شعوانه توبه راستین کرد و هرچه ثروت از این راه در آورده بود و غلام و کنیزان را که داشت در راه خدا داد و آزاد کرد و صُمعه ای برای خود در بیابان درست کرد و در آنجا مشغول عبادت و بندگی گردید و سالها ریاضت کشید تا سوخته و گداخته شد.
روزی به حمام آمد که سر وتن خود را بشوید یک نگاهی به بدن خود انداخت دید بدنش سوخته و گداخته و نحیف ولاغر شده آهی کشید و گفت ای شعوانه این بدن توست، آه در دنیا چنین زار ونزار شدی نمی دانم در آخرت احوال تو چگونه خواهد بود سپس به گریه افتاد.
ناگهان صدای شنید که ای شعوانه تو از درگاه ما دور نشو و ملازم در گاه ما باش و مترس تا ببینی که فردای قیامت کار تو چطور خواهد شد. کم کم کارش بالا کشید که یکی از اولیاء شد که مجلسی درست می کردند او سخنرانی می کرد و اشک می گرفت. بله هر که با خدا آشتی کند و گرد گناه و معصیت نرود به این مقام می رسد.
الهی چه سازم پناهی ندارم 
بجز تو و گریه راهی ندارم 
زهر سو گرفته مرا خوف و خشیت 
بجز غصّه و غم سپاهی ندارم 
زکردار بد رفته بس آبرویم 
به نزد تو جز روسیاهی ندارم 
به آتش همه سوخته خرمن، من 
به بستان عمرم گیاهی ندارم 
زافعال خود آنقدر شرمسارم 
که نزد کسی عزّ وجاهی ندارم 
زنفس و ز شیطان همیشه به رنجم 
بجز لطف تو خیر خواهی ندارم 
به هرجا کنم روی دری بسته گردد
بجز در گهت جایگاهی ندارم 
بریده امیدم همه از خلایق 
بجز فضل تو تکیه گاهی ندارم 
چه عذرم پذیری و یا گر برانی 
بجز ذات پاکت الهی ندارم 
ز رحمت نظر کن به این دل شکسته 
که جز حالت انتباهی ندارم

نظرات (۰)
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی