تصاوير منتخب

۰

عهد و پیمان با خدا

مجموعه: داستان و حکایت

عهد و پیمان با خدا

( بیست سال معصیت )

در کتاب ثمراة الحیوة جلد سوم صفحه سیصدو هفتاد و هفت نوشته:
جوانی در بنی اسرائیل زندگی می کرد و به عبادت حق تعالی مشغول بود روزها را به روزه و شبها را بنماز و طاعت، تا بیست سال کارش همین بود تا که یک روز فریب خورده و کم کم از خدا کناره گرفت و عبادتها را تبدیل به معصیت و گناه کرد و از جمله گنه کاران قرار گرفت و در این کار بیست سال باقی ماند یک روز آمد جلو آئینه خود را ببیند، نگاه کرد دید موهایش سفید شده از معصیتهای خود بدش آمد واز کرده های خود سخت پشیمان گردید.
گفت خدایا بیست سال عبادت و بیست سال معصیت کردم اگر برگردم بسوی تو آیا قبولم می کنی.
صدائی شنید که می فرماید: «اجبتنا فاحببناک ترکتنا فترکناک و عصیتنا فامهلناک و ان رجعت الینا قبلنا».
تا آن وقتی که ما را دوست داشتی پس ما هم تو را دوست داشتیم. ترک ما کردی پس ما هم تو را ترک کردیم، معصیت ما را کردی ترا مهلت دادیم. پس اگر برگردی بجانب ما، تو را قبول می کنیم.
پس توبه نمود و یکی از عبّاد قرار گرفت. از این مرحمتها از خدا نسبت به همه گنه کاران بوده و هست.
بازآ بازآ هرآنچه هستی بازآی 
گر کافر و گبر و بت پرستی بازآی 
این درگه ما درگه نامیدی نیست 
صدبار اگر توبه شکستی بازآی

 ( توبه مرد بنی اسرائیلی )

در کتاب مذکور داستان قبل فرموده:
در زمان حضرت موسی - علی نبینا و آله و علیه السّلام - در بنی اسرائیل از نیامدن باران قحطی شد.
مردم خدمت حضرت موسی (ع) جمع شدند که یا موسی باران نیامده و قحطی زیاد شده بیا و برای ما دعا کن تا مردم از این مشکلات درآیند.
حضرت موسی (ع) به همه مردم دستور داد که در صحرائی جمع شوند و نماز استسقاء خوانند و دعا کنند که خداوند متعال باران را برآنها نازل کند.
جمعیت زیادی که زیادتر از هفتاد هزار نفر بودند در صحرا جمع شدند و هر چه دعا کردند خبری از باران نشد.
حضرت موسی (ع) سر به آسمان کرد و فرمود خدایا من با هفتاد هزار نفر هر چه دعا می کنیم چرا باران نمی آید؟! مگر قدرت و منزلت من پیش تو کهنه شده؟!
خطاب رسید ای موسی،نه، در میان شما یک نفر است که چهل سال مرا معصیت میکرد به او بگو از میان این جمعیت بیرون رود تا باران را بر شما نازل کنم.
فرمود خدایا صدای من ضعیف است چگونه به هفتاد هزار نفر جمعیت می رسد.
خطاب شد ای موسی تو بگو من صدای تو را به مردم میرسانم حضرت موسی به صدای بلند صدا زد ای کسیکه چهل سال است معصیت خدا را میکنی برخیز از میان ما بیرون رو، زیرا خدا بخاطر شومی تو باران رحمتش را از ما قطع کرده.
آن مرد عاصی برخواست نگاهی باطراف کرد دید کسی بیرون نرفت، فهمید خودش است که باید بیرون رود. باخود گفت چه کنم اگر برخیزم از میان مردم بروم، مردم مرا می بینند و می شناسند و رسوا می شوم اگر نروم خدا باران را نازل نمی کند. همانجا نشست و از روی حقیقت و صمیم قلب از کارهای زشت خود پیشمان شد و توبه کرد.
یکدفعه ابرها آمدند بهم متصل شدند و چنان بارانی آمد که تمام سیراب شدند. حضرت موسی (ع) فرمود الهی کسیکه از میان ما بیرون نرفت چطور شد که باران آمد خطاب شد «سقیتکم بالّذی منعتکم به»، به شماباران دادم بسبب آن کسیکه شما را منع کردم و گفتم از میان شما بیرون برود.
حضرت موسی (ع) فرمود: خدایا می شود این بنده معصیتکار را به من نشان دهی؟!
خطاب شد ای موسی آن وقتیکه مرا معصیت میکرد رسوایش نکردم حالا که توبه کرده او را رسوا کنم حاشا من نمامین را دشمن می دارم خودم نمامی کنم من ستار العیوب هستم برکارهای زشت مردم روپوشی می کنم خود بیایم آبرویش را بریزم.
یارب توئی پناه دل بی پناه ما
خم گشته پشت و سینه زبار گناه ما
یارب بحق روح بزرگ روزگار
بنما ترحمی تو بحال تباه ما
ما عاجزیم و مضطر و مغموم ودلفکار
آه و فغان و ناله دل شده سپاه ما
یارب توئی کریم و رحیم و عفور و حیّ 
باشد همیشه بر در لطفت نگاه ما
ما بنده ایم و بیکس و محزون و بیقرار
یارب توئی بحال و جهان پادشاه ما
محتاج و بی پناه و فقیر و بلاکشیم 
عاریّت است عزت و عفوان و جاه ما
صابر حجاب راه نجات تو غفلت است 
افغان مزن که هست خطرناک راه ما

 ( عهد و پیمان با خدا )

در کتاب کیفر و کردار جلد 2 خواندم:
جوانی با خدای متعال عهد و پیمان بست که به دنیا دل نبندد و به زیورآلات آن ننگرد چون اینها انسان را از یاد خدا باز می دارد.
روزی از بازاری می گذشت از جلوی جواهر فروشی رد می شد دید که کمربندی مُرصّع به دُرّ و جواهر است، از عهد خود غافل شد و نگاه طولانی به آن کرد و از زیبائی و حُسن آن تعجب نمود.
صاحب جواهر فروشی دید که آن جوان با دقت تمام به آن کمربند نگاه می کند دل از آن نمی برد همینکه آن جوان قدری از در مغازه جواهر فروشی رد شد صاحب جواهر فروشی کمربند را در دکان ندید فوراً از در مغازه بریزآمد و با شتاب تمام خود را به جوان رسانید و دست او را گرفت و گفت ای عیّار تو کمربند را دزدیدی من از تو دست برنمی دارم تا کمربند مرا بدهی و کشان کشان او را به محضر حاکم آورد گفت ای حاکم این جوان دزد است و کمربند جواهرنشان را ربوده.
حاکم نگاهی بسیمای آن جوان کرد و گفت گمان نکنم این جوان دزد باشد زیرا به او این کار نمی آید.
صاحب کمربند گفت چرا او کمربند مرا دزدیده و ما جرا را برای حاکم شرح داد. حاکم دستور داد او را بازرسی کنند وقتی که او را بازرسی کردند دیدند در زیر لباسهای جوان کمربند بسته شده، حاکم متعجب و خشمناک فریاد زد.
«یا فتی اَما نستحیی تلبس لباس الاخیار و تعمل عمل الفجار» ای جوان آیا حیا نمی کنی و خجالت نمی کشی لباس خوبان را میپوشی و عمل بدکاران را انجام میدهی؟
جوان وحشت زده و ناراحت گفت: مولای من قدری صبر کن تا مطب برایت واضح گردد. سپس رو به آسمان نمود و از صمیم دل گفت الهی لااعود الی مثلها خدایا دیگر به این عمل برنمی گردم می دانم از یاد تو غافل شدم و به گناه افتادم از کرده خود پشیمان و نادمم توبه مرا بپذیر که خیلی ناراحتم و آبروی مرا نبر.
قاضی خیال کرد که جوان عمل دزدی را می گوید خیلی ناراحت شد و دستور داد او را عریان کنند و تازیانه بزنند (باینکه آن حکم بر خلاف قرآن بود زیرا حکم دزد پس از اثبات دست بریدن بود.)
ناگهان صدائی شنیدند ولی صاحب صدا را ندیدند که فرمود: ادعو ولاتضربوه انما ارودنا تأدیبه) رهاکنید او را زیرا ما می خواستیم او را تأدیب نمائیم.
حاکم منقلب گردید واز کرده خود پشیمان شد و از آن جوان عذر خواهی کرد و آمد بین دوچشم او را بوسید و گفت مرا از قصه خود آگاه کن.
جوان جریان عهد خود را با خدا بیان کرد و نقض عهد را نیز عنوان نمود و گفت نقض عهد و پیمان مرا به این رسوائی و بلیه دچار کرد.
صاحب کمربند وقتی از داستان آگاه شد پشیمان و نادم او را قسم داد که تو را به خدا قسمت می دهم که این کمربند را از من قبول کن و مرا حلال نما.
جوان گفت: ای مرد برو دنبال کارت من خودم باعث این کیفر شدم و گوش مالی هم شدم.
ای خدائیکه مکان یافته ای دردل دوست 
باز از پنجه قدرت بنما مشکل دوست 
ای خدائیکه گدای در تو بنده تست 
جلوه ماه و خور از طلعت تابنده تست 
ای خدائیکه بغیر از تو نداریم کسی 
لطف تو می طلبیم چون به همه دادرسی 
از صفات توهمین ورد زبان ما را بس 
خود بمیریم، به فضل توبفریاد برس

نظرات (۰)
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی