تصاوير منتخب

۰

دست درازی به ناموس مردم

مجموعه فضایل اخلاقی

دست درازی به ناموس مردم


( توبه جوان هرزه )

در کتاب کیفر کردار جلد دوّم خواندم: رابعه عدویه می گوید:
دوستی داشتم که جوان بسیار زیبا و قشنگ و دلفریبی بود بر اثر جوانی و زیبائی، جوانان و دوستان بذه کارش او را به طرف گناه کشاندند و او کم کم هرزه و بی بند و بار و شیّاد و لات شد.
بیشتر کارش به دنبال خانم رفتن و تور کردن دختران معصوم بود و عجیب فرد هرزه و گناهکاری شده بود که همه از دستش ناراحت بودند.
یک روز که به دیدن او به خانه اش رفتم، یک وقت دیدم او در سجّاده عبادتش ایستاده نماز می خواند و غرق در زهد و تقوی و ورع و عبادت و نماز و طاعت است، عجب نماز با حال و با خشوع و خضوع و گریان و نالان بود.
از حالش متعجّب و حیران شدم! با خود گفتم آن حال گناه و معصیت و بذه کاری چه بود؟! و این حال عبادت و طاعت و گریه و ناله و زهد و تقوی چیست؟ چطور شده که عتبة بن علام عوض شده؟!
صبر کردم تا نمازش را تمام کرد، بعد گفتم: ابن علام خودتی؟! تو آن کسی نبودی که همه اش در هوی و هوس و زن بازی و عیش و نوش و غرق در معاصی و گناه و خلاف و عشق و شراب بودی چطور شده به طرف خدا آمدی؟ با خدا آشتی کردی؟ و چگونه از گناهان خودت برگشتی؟!
عتبه گفت: اگر یادت باشد من در اوائل جوانیم خیلی معصیت کار بودم و به خانم ها خیلی علاقه داشتم و در این کار حریص بودم، همانطور که می دانی بیش از هزار زن در بصره گرفتار چنگال عشق من بودند و من هم در این کار اسراف زیادی داشتم.
یک روز که از خانه بیرون آمدم ناگهان چشمم به خانمی افتاد که جز چشمهایش چیزی پیدا نبود و حجاب کاملی داشت، شیطان مرا وسوسه کرد و گویا از قلبم آتشی بر افروخته شد، دنبالش رفتم که با او حرف بزنم به من راه نمی داد و هرچه با او صحبت می کردم اعتنایی به من نمی کرد، نزدیکش رفتم، گفتم: وای بر تو مرا نمی شناسی؟! من عتبه هستم که اکثر زنهای بصره عاشق و دلباخته من هستند ... با تو حرف می زنم، به من بی اعتنائی می کنی؟! گفت از من چه می خواهی؟ گفتم مرا مهمانی کن.
گفت: ای مرد من که در حجاب و پرده کاملم تو چطور مرا دوست داری و نسبت به من اظهار علاقه می کنی؟
گفتم: من همان دو چشمهای قشنگ و زیبای تو را دوست دارم که مرا فریب داده.
گفت: راست گفتی من از آنها غافل بودم. اگر از من دست بر نمی داری بیا تا حاجت تو را برآورده کنم.
سپس به راه افتاد تا به منزلش رسید من هم دنبال او رفتم. داخل خانه شد من هم داخل شدم وقتی که وارد منزلش شدم دیدم چیزی از قبیل اسباب واثاثیه در منزلش نیست. گفتم: مگر در خانه اسباب و اثاثیه نداری؟
گفت: اسباب و اثاثیه این خانه را انتقال داده ایم گفتم کجا؟ گفت مگر قرآن نخوانده ای که خداوند می فرماید:
«تِلْکِ الدّار الآخِرَةُ تَجْعَلُها لِلَّذینَ لایُریدُونَ عُلُوّاً فِی الْاَرْضِ وَلا فَساداً وَالْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقینَ».(44)
این سرای (دائمی و با عظمت) آخرت را فقط به افرادی اختصاص (داده و) می دهیم که در نظر ندارند در زمین برتری جوئی و فساد نمایند و عاقبت نیک و شایسته و خوب برای افراد با تقوا و پرهیزگار خواهد بود.
بله ما هرچه داشتیم برای آخرت جاوید فرستادیم دنیای باقی ماندنی نیست. اکنون ای مرد بیا و از خدا بترس و از این کار درگذر حذر کن از اینکه بهشت همیشگی را به دنیای فانی بفروشی و حوران را به زنان.
گفتم: از این پرهیزگاری درگذر و حاجت مرا روا کن.
خیلی مرا نصیحت کرد دید فایده ای ندارد گفت: حال که از این کار نمی گذری آیا ناگزیرم و ناچارم نیاز تو را برآورم؟!
گفتم آری.
دیدم رفت در اُتاق دیگر و مرا به آن حال گذاشت. مشاهده کردم پیرزنی در آن اتاق نشسته است. آن دختر صدا زد برایم آب بیاورید تا وضو بسازم آب آوردند و وضو گرفت و تا نصف شب نماز خواند من همین طول در فکر بودم که این جا کجاست اینها کی هستند و چرا تا حال طول کشید که ناگهان فریاد آن دختر را شنیدم که گفت یک مقدار پنبه و طبقی برایم بیاورید سپس آن پیرزن برایش برد.
بعد از چند دقیقه ناگهان دیدم پیرزن فریادی زد و گفت:
«اِنَّا لِلّه وَ اِنَّا اِلَیْهِ راجِعُون وَلاحَوْلَ وَلاقوة اِلاَّ بِاللّهِ الْعَلیِّ العَظیم».
من وحشت زده پریدم دیدم آن دختر جفت چشمهایش را با کارد بیرون آورده و روی پنبه و داخل طبق گذاشت. وقتی آن پیرزن آن طبق را به سوی من آورد دیدم چشمها با پیه آن هنوز در حرکت بود.
پیرزن که ناراحت و رنگ از صورتش پریده بود گفت: آنچه را که عاشق بودی و دوست داشتی بگیر (لا بارک اللَّه لک فیها) خدا برایت در آنها مبارک نکند ما را تو حیران کردی خدا ترا حیران کند. طبق را جلوی من گذاشت، من وحشت کرده بودم نمی توانستم حرف بزنم آب دهانم خشک شده بود این چکاری بود که آن دختر انجام داد.
پیر زن با حالت گریه گفت ماده نفر زن بودیم که در خانه اعتکاف کرده بودیم و بیرون نمی رفتیم و خرید خانه را این دختر می کرد و برای ما چیزی می آوررد ولی تو ما را حیران و سرگردان و ناراحت و افسرده کردی خوب شد؟! این چشمهائی که تو به آنها علاقه مند شده بودی. بگیر؟!
همینکه سخن پیرزن را شنیدم از فرط ناراحتی بیهوش شدم وقتی که به هوش آمدم آن شب را به فکر فرو رفتم و بر گذشته هایم تأسّف خوردم گفتم: وای به حال من یک عمر دارم گناه می کنم هیچ ناراحت نبودم ولی این دختر با این کار مرا ادب کرد به منزل رفتم و تا چهل روز در خانه مریض شدم، رفتار و کردار و کارِ آن دختر عجیب در من اثر کرده بود و این سبب شد که من از کار خودم پشیمان و نادم گردم و توبه نمودم.
یارب به در تو روسیاه آمده ام
بردرگه تو به اشک و آه آمده ام
اذنم بده، راهم بده ای خالق من
افکنده سر و غرق گناه آمده ام
عمرم به گناه و معصیت شد سپری
با بار گنه حضور شاه آمده ام
گم کرده ره و منزل پرخوف و خطر
طی کرده بسوی شاهراه آمده ام
یارب تو کریمی و رحیمی و عطوف
با عذر و اشتباه آمده ام
غفار توئی، صمد توئی، بنده منم
محتاجم و با حال تباه آمده ام
با بیم و امید و حالت استغفار
با چشم تر و نامه سیاه آمده ام
یارب تو بده برات آزادی من
در مانده منم بهر پناه آمده ام
من معترفم به جرم و عصیان و گناه
در بارگهت چو پرّ کاه آمده ام
دریای کرم توئی و من ذرّه خاک
با لطف تو اینگونه براه آمده ام
دست من افتاده نالان تو بگیر
چون یوسفم و زقعر چاه آمده ام
یارب به محمّد و علیّ و زهرا
پهلوی شکسته را گواه آمده ام
حق حسن و حسین و اولاد حسین
نومید مکن که روسیاه آمده ام
بر نامه اعمال محبت نظری
بر عمر گذشته عذر خواه آمده ام

 ( توبه نصوح )

در کتاب انوار المجالس صفحه 432 داستان زیر نوشته بود: (نَصوح) مردی کوسج (بی ریش) و مانند زنان دارای دوپستان بود او در یکی از حمامهای زنانه آن زمان کارگری می کرده، و شستشوی این زن و آن زن را به عهده داشته.
نصوح به اندازه ای چابک و تردست بوده است که همه زنها مایل بودند کارشان را او عهده دار شود، خورده خورده آوازه نصوح، بگوش دختر پادشاه وقت رسید، میل کرد که وی را از نزدیک ببیند.
فرستاد حاضرش کردند، همینکه دختر پادشاه وضعش را دید پسندید و شب او را نزد خود نگهداشت، روز بعد دستور داد حمامی را خلوت کنند و از ورود اشخاص متفرقه بآنجا جلوگیری نمایند. سپس نَصوح را بهمراه خود بحمام برد و تنظیف خودش را به او محول نمود.
از قضا دانه گرانبهائی از دختر پادشاه، در آنحمام مفقود گشت از این پیش آمد دختر پادشاه در غضب شد و به دو تن از خواصش فرمان داد که همه کارگران را تفتیش و بازرسی کنند، تا بلکه آن دانه گرانبها پیدا شود. طبق این دستور مأمورین، کارگران را یکی بعد از دیگری مورد بازدید خود قرار دادند. هینمکه نوبت به نَصوح رسید، با اینکه آن بیچاره روحش خبرنداشت ولی از اینجهت می دانست که اگر تفتیشش کنند کارش به رسوائی کشیده خواهد شد به خاطر همین هم حاضر نشد که تفتیشش کنند. لذا به هر طرف که مأمورین می رفتند تا دستگیرش کنند، او به طرف دیگر فرار می کرد و این عمل او به آنها اینطور نشان می داد که دانه را او ربوده و از این نظر مأمورین برای دستگیری او اهمیت بیشتری قائل بودند.
نصوح هم چون تنها راه نجات را این دید که خود را در میان خزانه حمام پنهان کند ناچار خودش را بداخل خزانه رسانید، و همینکه دید مأمورین برای گرفتنش به خزانه وارد شدند و فهمید که دیگر کارش تمام است و الآن است که رسوا شود، بخدای متعال از ته دل توجه عمیقی نمود و از روی اخلاص از کرده های خود توبه کرد و دست حاجت بدرگاه الهی دراز نمود و از او خواست که از این غم رسوائی نجاتش دهد.
به مجرّد اینکه نصوح حال توبه و استغفار پیدا کرد و از کرده خود پشیمان گشت، ناگهان از بیرون حمام صدائی بلند شد که دست از این بیچاره بردارید چون دانه پیدا شد. پس، از او دست کشیدند و نصوح خسته و نالان شکر الهی را بجا آورده از خدمت دختر مرخص شد و به خانه خود رفت و هر چه مال که از راه گناه در آورده بود، همه را بین فقراء قسمت کرد و چون اهالی شهر از او دست بردار نبودند دیگر نمی توانست در آن شهر بماند. و از طرفی نمی توانست راز خودش را به کسی اظهار کند، ناچار از شهر خارج شده و در کوهی که در چند فرسخی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود، و بعبادت خدا مشغول گردید.
اتّفاقاً شبی در خواب دید کسی به او می گوید: ای نصوح چگونه توبه کرده ای و حال آنکه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئیده شده است؟!
تو باید طوری کنی که گوشتهای بدنت بریزد، همینکه نصوح از خواب بیدار شد با خودش قرار گذاشت که سنگهای گران وزن را حمل کند و بدین وسیله خودش را از گوشتها بکاهاند.
این برنامه را نصوح مرتباً عمل کرد، تا پس از مدّتی که گذشت در یکی از روزها همانطوریکه مشغول به کار بود چشمش به میشی افتاد که در آن کوه چرا می کند، از این امر به فکر فرو رفت. که آیا این میش از کجا آمده و از آن کیست؟! تا آنکه عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از چوپانی فرار کرده و به اینجا آمده پس بایستی من از آن نگهداری کنم تا صاحبش پیدا شود و باو تسلیمش نمایم، لذا رفت و آن میش را گرفت و درجائی پنهانش کرد، و از همان علوفه و گیاهان که خود می خورد بآن نیز می خورانید تا اینکه صاحبش آید و از او مواظبت هم میکرد که آن میش گرسنه نماند. چونکه چند روزی بهمین منوال گذشت آن میش به فرمان الهی به تکلم و حرف آمد و گفت:
ای نصوح خدا را شکر کن که مرا برای تو آفریده سپس از آن وقت به بعد نصوح از شیر میش می خورد و عبادت می کرد تا موقعیکه اتفاقاً عبور کاروانی که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگی نزدیک به هلاکت بودند به آنجا افتاد. همینکه نصوح را دیدند از او آب خواستند.
نصوح گفت: شماها ظرفهایتان را بیاورید تا من به جای آب شیرتان دهم مردم ظرف می آوردند و نصوح آنها را از شیر پرکرده به آنان رد می کرد و به قدرت الهی هیچ از آن کم نمی شد بدین وسیله نصوح آن گروه را از تشنگی نجات داد. بعداً راه شهر را بآنها نشان داد.
کاروانیان راهی شهر شدند و هریک از مسافرین در موقع حرکت در برابر خدمتی که آقای نصوح به آنان کرده بود احسانی نمودند و چون راهی که نصوح به آنها نشان داده بود نزدیکتر بشهر بود. آنها برای همیشه آمد و رفت خود را از آنجا قرار دادند. بتدریج سایر کاروانها هم بر این راه مطلع شدند. آنها نیز ترک راه قدیمی نموده همین راه را اختیار کردند. قهراً این رفت و آمدها درآمد سرشاری برای نصوح تولید می نمود، و او از محل این درآمدها بناهائی ساخت و چاهی احداث کرد و آبی جاری نمود و کشت و زراعتی بوجود آورد و جمعی را هم در آن منطقه سکونت داد، و بین آنها بساط عدالت را مقرر فرمود و برایشان حکومت می کرد و جمعیتی که در آن محل سکونت داشتند همگی به چشم بزرگی بر نصوح می نگریستند.
رفته رفته آوازه و حسن تدبیر نصوح به گوش پادشاه وقت که پدر آن دختر بود، رسید. از شنیدن این خبر به شوق دیدنش افتاد لذا دستور داد تا وی را دعوت بدربار کنند. همینکه دعوت پادشاه به نصوح رسید اجابت نکرد و گفت مرا با دنیا و اهل دنیا کاری نیست. و از این رفتن به دربار عذر خواست مامورین وقتی سخن نصوح را به پادشاه زدند بسیار تعجب کرد واظهار داشت حال که او برای آمدن عذر دارد پس چه خوب است ما نزد او رویم و قلعه نوبنیادش را مشاهده کنیم. لذا با خواصش بسوی اقامتگاه نصوح حرکت کردند.
همینکه به آن محل رسیدند به قابض الارواح امر شد که جان پادشاه را بگیر و به زندگانی وی خاتمه دهد، پادشاه بدرود حیات گفت.
این خبر به نصوح رسید دانست که وی برای ملاقات او از شهر خارج شده لذا در تجهیزات و مراسم تشییع جنازه اش شرکت کرد، و آنجا ماند تا به خاکش سپردند و از این رو که پادشاه پسری نداشت ارکان دولت مصلحت را در این دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند پس چنان کردند و نصوح را به زور به پادشاهی منصوب کردند.
نصوح هم چون به پادشاهی رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانید و بعد هم با همان دختر پادشاه که قبلاً گفتیم ازدواج کرد. چون شب زفاف رسید و در بارگاهش نشسته بود، ناگهان شخصی بر او وارد شد و گفت، چند سال قبل از این به کار شبانی و چوپانی مشغول بودم و میشی از من گم شده بود و اکنون آن را در نزد تو یافته ام، مالم را به من رد کن.
نصوح گفت: همینطور است الآن امر می کنم به تو میش را تسلیم کنند. شخص تازه وارد بار دیگر گفت چون میش مرا نگهداری کردی هرآنچه از شیرش را خورده ای بتو حلال باد ولی آن مقدار از منافعی که به تو رسیده نیمی از آنِ تو باشد، باید نیم دیگرش را به من تسلیم داری.
نصوح دستور داد تا آنچه از اموال منقول و غیر منقول که در اختیار دارد نصفش را به وی بدهند و منشیان را دستور داد تا کشور را نیز بالمناصافه بینشان تقسیم کنند سپس از چوپان معذرت خواهی کرد تا بلکه زودتر برود. در آن موقع شبان گفت: ای نصوح فقط یک چیز دیگر مانده که هنوز قسمت نشده؟! نصوح پرسید کدام است؟!
چوپان گفت همین دختریست که به ازدواج خود در آوردی چون آن هم از منفعت میش من است.
نصوح گفت: چون قسمت کردن او، مساوی با خاتمه دادن به حیات وی است بیا و از این امر درگذر؟ شبان قبول نکرد باز گفت: نصف دارائی خودم را به تو می دهم، تا از این امر درگذری، این مرتبه هم قبول نکرد. نصوح اظهار داشت تمام دارائی خود را می دهم تا از این امر صرف نظر کنی، باز نپذیرفت. ناچار جلاّد را طلبید و گفت: دختر را به دو نیم کن. سپس جلاد شمشیر را کشید تا بر فرق دختر زند دختر از وحشت لرزید و جزع کرد و از هوش رفت.
در این هنگام شبان جلو جلاد را گرفت و خطاب به نصوح کرد و گفت بدان نه من شبان و نه آن میش است بلکه ما هر دو ملکی هستیم، که از برای امتحان تو فرستاده شده ایم، سپس در آنموقع، میش و چوپان هر دو از نظر غائب شدند. نصوح شکر الهی را بجا آورد و پس از عروسی تا مدتی که زنده بود عبادت و سلطنت می کرد و بعضی گفته اند آیه شریفه: «تُوبُوا اِلَی اللَّه تَوْبَةً نَصُوحاً»(45) اشاره به توبه چنین شخصی است.
از این داستان نتیجه می گیریم، اگر کسی توبه کند خداوند متعال امور دنیا و آخرت او را اصلاح خواهد کرد و دعایش را مستجاب می کند و او را در بین مردم و ملائکه عزیز و سربلند می نماید و بزرگترین پاداش را بعد از امتحان در دنیا و آخرت به او عنایت می نماید.
ای خالق زمین و زمان حیّ لایزال
من بنده ذلیل و تو معبود ذوالجلال
ازدرد دل چه آرمت ای خانه دار دل
احوال خود چه گویمت ای خانه سازحال
ره یافتن بسوی تو فعلی بود یسیر
پی خواستن به کنه تو امری بود محال
بی حضرت تو حدّ سخن نیست بنده را
جز صحبت از امید و حکایت ز انفعال
در حیرتم از اینکه چه گویم تو را جواب
یا رب اگر به عدل نمائی ز من سئوال
یاد عدالتت کندم پر ز اضطراب
فکر عنایتت کندم خالی از ملال
عفوت فزون تر است ز عصیان من اگر
عصیان من فزون بود از ماله المثال
یا رب هم از تو میطلبم بهر خود شفیع
بی اذن تو که را به شفاعت بود محال
ترسم دو روز فانی دنیایم افکند
در آتشی که هیچ نباشد در آن زوال
من آمدم برای تجارت در این جهان
سرمایه رفت از کف و من خالی از خیال
یا رب کرم ز هر صفتی بهتر است و من
جز بهترین صفت ندهم در تو احتمال
عاصی چه من نباشد و چون تو کریم نیست
در پیش عفو تو گنه من عظیم نیست

 ( دست درازی به ناموس مردم )

در کتاب روضة الانوار صفحه 47 نوشته شده بود:
در زمان پیغمبر اکرم (ص) رسم بود که هر وقت می خواستند عازم جهاد شوند، میان هر دو نفر از صحابه و یاران عقد اخوت و برادری می بستند تا به هنگام رفتن به جهاد، یکی از آن دو در شهر بماند و رسیدگی به امورات زندگی خودش و برادرش را به عهده بگیرد و دیگری بدنبال مجاهده با کفار برود.
رسول خدا (ص) در غزوه تبوک میان سعید بن عبدالرحمن و ثعلبه انصاری عقد برادری بست. سعید، در ملازمت پیغمبر به جهاد رفت و ثعلبه هم در مدینه ماند و عهده دار کارهای ضروری خانواده او گردید. ثعلبه هر روز می آمد و آب و هیزم و سایر مایحتاج خانواده سعید را مهیا میکرد.
در یکی از روزها که زن سعید راجع به کار لازم خانه طبق معمول از پس پرده با او حرف می زد، وسوسه نفس، هوس خفته ثعلبه را بیدار نمود و با خود گفت مدتی است که این زن از پس پرده با تو سخن می گوید، آخر نظری بیانداز و ببین در پشت پرده چیست؟ و گوینده این سخنان چه قیافه و شکلی دارد. ببین زن تو زیباتر است یا زن سعید و ... خیالات شیطانی و هوسهای نهانی چنان او را تحریک نمود که قادر بر حفظ خویش نبود بهمین منظور جرأت بخود داد و پرده را کنار زد و دید که او زنی زیباست که هاله ای از حجب و حیاء رخسار او را احاطه کره است.
ثعلبه با همین یک نگاه چنان دل از دست داد و بی قرار شد که قدم پیش نهاد و به زن نزدیک شد آنگاه دست دراز کرد که او را در آغوش گیرد ولی در همان لحظه حساس و خطرناک زن فریاد زد و گفت (ویحک یا ثعلبه) وای بر تو ای ثعلبه آیا سزاوار است که شوهر من در رکاب رسول خدا مشغول پیکار و جهاد باشد و تو در اینجا پرده ناموس برادر مجاهد خود را بدری؟!
این سخن مانند صاعقه ای بر مغز ثعلبه فرود آمد، فریادی کشید و از خانه بیرون رفت و سر به کوه و صحرا نهاد، ثعلبه در پای کوهی شب و روز با پریشانی و بی قراری و گریه و زاری می گذرانید، و پیوسته می گفت خدایا تو معروف به آمرزشی و من موصف به گناهم ...
مدتها گذشت و او همچنان در بیابانها گریه و زاری می کرد و عذر تقصیر به پیشگاه خدا می برد و طلب عفو و آمرزش می کرد تا اینکه پیغمبر اکرم (ص) از سفر جهاد مراجعت نمودند. وقتی سعید به خانه آمد قبل از هر چیز احوال ثعلبه را پرسید؟ زن سعید ماجرا را برای او شرح داد و گفت: او هم اکنون در بیابانها با غم و اندوه و ندامت دست به گریبان است.
سعید با شنیدن این سخن از خانه بیرون آمد و برای جستجوی ثعلبه بهر طرف روی آورد. سرانجام او را دید که در پشت سنگی نشسته و دست به سر گرفته و با صدای بلند می گوید:
ای وای بر پشیمانی و ای وای بر شرمساری وای وای بر رسوائی روزقیامت سعید نزدیک آمد. او را در کنار گرفت و دلداری داد و گفت: ای برادر برخیز با هم نزد پیغمبر رحمتٌ للعالمین برویم شاید برایت چاره ای بیندیشد.
ثعلبه گفت: اگر لازم است که حتماً به حضور پیغمبر شرفیاب شوم باید دستها و گردن مرا با بند بسته و مانند بندگان گریزپا به خدمت پیغمبر ببری.
سعید ناچار دستهای او را بست و طنابی در گرندش افکند و بدینگونه روانه مدینه شدند ثعلبه دختری بنام حمصانه داشت چون خبر آمدن پدرش را شنید، دوان دوان بسوی او شتافت، همینکه پدر را با آن حالت دید، اشک تاثر ازدیدگانش فرو ریخت و گفت: ای پدر این چه وضعی است که مشاهده می کنم؟!
ثعلبه گفت: ای فرزند این حال گنه کاران در دنیاست، تا شرمساری و رسوائی آنها در سرای دیگر چگونه باشد.
همانطور که می آمدند از درِ خانه یکی از صحابه گذر کردند صاحبخانه بیرون آمد و چون از مطلب آگاه شد ثعلبه را از پیش خود راند و گفت دور شو که می ترسم به واسطه خیانتی که مرتکب شده ای به عذاب الهی گرفتار شوی برو تا شومی عمل تو به من نرسد همچنین با هر کس روبرو می شد او را بیم می داد و از خود می راند تا اینکه به حضور امیرالمؤمنین علی (ع) رسید.
حضرت فرمود: ای ثعلبه نمی دانستی که توجّهات الهی نسبت به مجاهدان و جنجگویان راه حق از هرکس دیگری بیشتر است؟ اکنون این کار جز به وسیله پیغمبر تدارک نمی شود.
ثعلبه با همان وضع آمد و درِ خانه پیغمبر ایستاد و با صدای بلند گفت: (المذنب المذنب) گنه کار آمد، گنه کار آمد. حضرت اجازه دادند وارد شود و پس از ورودش پرسیدند: ای ثعلبه این چه وضعی است؟!
ثعلبه خلاصه ای از ماجرا را عرض کرد. حضرت فرمودند گناهی بزرگ و خطائی عظیم از تو سرزده از اینجا برو و با خدا راز و نیاز کن تا ببینم چه فرمانی از طرف خدا آید.
ثعلبه از خانه پیغمبر (ص) بیرون آمد و روی به صحرا نهاد در این حال دخترش جلو آمد و گفت: ای پدر دلم سخت به حالت می سوزد می خواهم هرجا می روی همراهت باشم ولی چون پیغمبر تو را از پیش خود رانده است من هم دیگر به تو نمی پیوندم.
ثعلبه در بیابانها می نالید و روی زمین های داغ می غلطید و پی درپی میگفت: خدایا همه کس مرا از پیش خود راندند و دست نا امیدی بر سینه ام زدند. ای مونس بی کسان، اگر تو دستم را نگیری که دستم را بگیرد؟ و اگر تو عذرم را نپذیری که بپذیرد؟! چند روز بدین منوال در سوز و گداز بسر برد و چند شبی را به گریه و نیاز به پایان آورد.
سرانجام هنگام نماز عصر پیک حق آمد و این آیه روحبخش را بر حضرت ختمی مرتبت (ص) خواند:
«وَ الَّذینَ اِذا فَعَلُوا فاحِشَةً اَوْ ظَلَمُوا اَنْفُسَهُمْ ذَکَرُوا اللَّهَ فَاسْتَغْفَرُوا لِذُنُوبِهِمْ وَ مَنْ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ اِلاَّ اللَّهُ وَ لَمْ یُصِرُّوا عَلی ما فَعَلُوا وَ هُمْ یَعْلَمُونَ»(46)
یعنی نیکان کسانی هستند که هرگاه کار ناشایستی از آنها سرزند خدا را بیاد آورند و از گناه خود توبه و استغفار کنند. کیست جز خداوند که گناهان را بیامرزد؟ آنها کسانی هستند که بر کارهای زشت خود اصرار نورزند زیرا به زشتی گناهان آگاهند.
جبرئیل امین عرض کرد: یا رسول اللَّه! خداوند می فرماید: از ما بخواه تا ثعلبه را بیامرزیم.
پیغمبر اکرم (ص) ، حضرت علی (ع) و سلمان رضواللّه علیه را به جستجوی ثعلبه فرستاد، در میان راه چوپانی به آنها رسید. حضرت علی (ع) سراغ ثعلبه را از او گرفت شبان گفت: شبها شخصی به اینجا می آید و در زیر این درخت می نالد.
حضرت امیرالمؤمنین (ع) و سلمان رضوان اللَّه علیه صبر کردند تا شب فرارسید. ثعلبه آمد و در زیر آن درخت دست نیاز به سوی خداوند بی نیاز دراز کرد و عرض کرد: خداوندا از همه جا محرومم اگر تو نیز مرا برانی بکه روآورم. و چاره کار را از کجا بخواهم؟!
در این هنگام مولای متقیان علی (ع) گریست، آنگاه نزدیک آمد و فرمود: ای ثعلبه مژده مژده خداوند تو را آمرزید و اکنون پیغمبر تو را میخواند. آنگاه آیه شریفه یاد شده را که راجع به توبه او نازل شده بود،قرائت نمود. ثعلبه برخاست و همراه حضرت امیرالمؤمنین (ع) به مدینه آمد و یکسر وارد مسجد پیغمبر (ص) شدند،پیغمبر (ص) مشغول نماز عشاء بود، حضرت امیر (ع) و سلمان و ثعلبه به نماز اقتدا کردند بعد از سوره حمد پیغمبر (ص) شروع به قرائت سوره تکاثر نمود.
همینکه آیه اول را تلاوت فرمود (الهیکم التکاثر) شما را بسیاری مال و فرزند و غیره مشغول داشته. ثعلبه نعره ای زد و چون آیه دوم را قرائت فرمود (حتی زُرتم المقابر) تا آنجا که به گور و دیدار اهل قبور رفتند. فریاد بلندی زد و چون آیه سوم را شنید (کلا سوف تعلمون) آن چنین است که بزودی خواهید دانست. ناله ای دردناک برآورد و نقش بر زمین شد.
بعد از نماز پیغمبر اکرم (ص) دستور داد آب آوردند و بصورتش پاشیدند ولی ثعلبه بهوش نیامد و مانند چوب خشک روی زمین افتاده بود، چون درست ملاحظه کردند دیدند ثعلبه جان به جان آفرین تسلیم کرده است.
حضرت رسول (ص) و صحابه از این جریان متأثر گردیدند و همگی گریان شدند. در این موقع حمصانه دختر ثعلبه از جریان مطلع شد و به مسجد آمد و در حالیکه بشدت اشک میریخت، عرضکرد؛یا رسول اللَّه من بواسطه اینکه شما پدرم را از خود دور ساختید از او روی برتافتم و ملاقات و دیدار او را موکول به رضایت شما نمودم.اکنون که او را از گناهانی آمرزیده و در حالیکه شما از او راضی هستید از دنیا رفته می بینم بسیار خرسندم.
حضرت رسول (ص) دختر پدر مرده را تسلیت فرمود: سپس در مراسم تکفین و تشییع او شرکت نمود و او را با کمال احترام بخاک سپردند...
من به درگاه تو با بار گناه آمده ام
شرمسارم زتو با روی سیاه آمده ام
چشم پر اشک و دل خسته وبار سنگین
مستمندم به درخانه شاه آمده ام
آتش معصیتم شعله کشد برآفاق
زیر ابر کرمت من به پناه آمده ام
گرقبولم نکنی روی نمایم به کجا
نه به دینجا زپی حشمت و جاه آمده ام
من بیچاره زفعل بد خود منفعلم
شمرسارم زپی عذر گناه آمده ام
بار الها دری از رحمت خود باز نما
که به شوق کرمت این همه راه آمده ام
مذنب زار و حقیرم به درخانه دوست
پی پوزش به دوصد ناله وآه آمده ام

نظرات (۰)
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی