تصاوير منتخب

۰

داستان زن عاقل

مجموعه: داستان و حکایت

داستان زن عاقل

در روزگاران قدیم زنی که به تنهایی و پیاده سفر می کرد در عبور از کوهستان سنگ گران قیمتی پیدا کرد. روز بعد او به مسافری گرسنه برخورد کرد، آن زن کیف خود را باز کرد و مقداری غذا به او داد ولی آن مسافر سنگ گران قیمت را دید و از زن خواست تا آن را به او بدهد. و زن عاقل بدون درنگ سنگ باارزش را به او داد.

مرد مسافر به سرعت از آنجا دور شد و از شانس خوب خود بسیار شادمان گشت. او می دانست آن سنگ آن قدر ارزش دارد که تا آخر عمر با خیال راحت زندگی بی دردسری را داشته باشد.

چند روزی گذشت ولی طمع مرد او را راحت نمی گذاشت و مرتب با خود می گفت اگر او چنین سنگ با ارزشی را به این سادگی به من داد، پس اگر از او می خواستم بیش از این به من می داد. بنابراین مرد بازگشت و با سختی فراوان آن زن را پیدا کرد سنگ گران قیمت را به او بازگرداند و به او گفت: من خیلی فکر کردم و می دانم که این سنگ چقدر ارزش دارد اما من او را به تو باز می گردانم به این امید که چیزی به من بدهی که از این سنگ باارزش تر باشد.

زن عاقل گفت: از من چه می خواهی؟

مرد گفت: همان چیزی که باعث شد به این راحتی از این همه ثروت چشم پوشی کنی!

زن پاسخ داد: قناعت.

نظرات (۰)
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی