تصاوير منتخب

۰

مامور الهی

مجموعه: داستان و حکایت

مامور الهی

 

ذوالنّون مصرى نقل کرده است : روزى به دلم افتاد کنار رود نیل بروم . از خانه بیرون رفتم ناگاه عقربى را دیدم که به سرعت به طرف رودخانه مى رفت با خودم فکر کردم او حتما ماءموریتى دارد بنابر این دنبالش رفتم تا ببینم چه کار مى کند.عقرب به کنار رودخانه رسید. در همین موقع قورباغه اى آمد و کنار ساحل ایستاد، عقرب بر پشت قورباغه سوار شد و قورباغه با سرعت به طرف دیگر ساحل به راه افتاد.

من نیز سوار قایق شدم و آن ها را تعقیب کردم در طرف دیگر ساحل عقرب پیاده شد و در خشکى به راه افتاد. من او را تعقیب کردم تا اینکه عقرب نزدیک درختى رسید که در زیر آن جوانى به خواب رفته بود و مار بزرگى هم روى سرش نشسته بود و مى خواست دهان جوان را نیش ‍ بزند.عقرب خودش را به گردن مار رسانید و او را نیش زد. نیش عقرب کارگر افتاد و مار را از کار انداخت عقرب از همان راهى که آمده بود برگشت .
خودم را به جوان رسانیدم و با پا به پهلویش زدم و او را از خواب بیدار کردم . وقتى بیدار شد، فهمیدم که مست کرده و از شدت مستى بیهوش ‍ افتاده است . برایش جریان عقرب را بازگو کردم و گفتم از مهربانى خداوند شرمنده نیستى ؟جوان به لاشه مار نگاه کرد و ناگهان منقلب شد. خودش را روى خاک انداخت و از گناهى که کرده بود توبه کرد.
در دعاى افتتاح مى خوانیم : پروردگارا تو مرا مى خوانى ولى من رو برمى گردانم تو به من محبت مى ورزى ولى من با تو دشمنى مى کنم ….
 
..

نظرات (۰)
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی