تصاوير منتخب

۰

بانو! خدا به همراهت ...

مجموعه: داستان و حکایت

بانو! خدا به همراهت ...
"جز زیبایی چیزی ندیدم!

اینان کسانی بودند که خداوند شهادت را در نامه عملشان نوشته بود که به سوی محل ابدی خود شتافتند و در آینده ای نه چندان دور، خداوند میان تو و آنان را جمع خواهد کرد و آنان با تو مخاصمه می کنند. در آن روز می فهمی که پیروز واقعی چه کسی است.

مادرت به عزایت بنشیند ای پسر مرجانه!"

فکرش را بکن! آن همه غم را به دوش بکشی و بعد مانند پتک بر سر ابن زیاد فرود بیایی؛ آنقدر که دلش بخواهد تو را بکشد. آنقدر که اعتراف کند: "به جانم قسم! پدرش هم مردی اینچنین بود"

 


 

یزید فرمان داده است که: "سر حسین (ع) و اصحاب او را همراه با اموال و خانواده اش به سوی من بفرست."

بی چاره خیال می کند که اگر تو را با اموال و اسرا در کوچه ها بچرخاند می برد.

چه خیال خامی دارد یزید!

او چه می داند تو دست پرورده ی علی ابن ابیطالب هستی. چه می داند در دامان خیرالنساء، شیر پرورده می شود.

حال دیگر تو هستی و امام به بند کشیده شده ات و زنان و کودکان هاشمی. حال دیگر زنان غیر هاشمی را با پادرمیانی قبیله هاشان رها کرده اند. تو مانده ای و خیل اسیران خونین جگر.

محکم گام بر میداری. تو میروی که کاخ ستم را با دست های بسته ات ویران کنی.

بانو! خدا به همراهت...

 

برداشتی از کتاب "لُهوف"، سید بن طاووس

نظرات (۰)
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی