تصاوير منتخب

۰

در خواب نمانید

مجموعه: داستان و حکایت

در خواب نمانید

نوجوانی بود که هر روز صبح به دیدن استاد می آمد و با اشتیاق و اخلاص از محضر او استفاده می کرد. یک روز استاد به نوجوان گفت :«چه چیز هر روز صبح زود تو را به اینجا می آورد. در حالی که دیگران در بستر خود خوابیده اند؟ تو بسیار نوجوان هستی چرا خواب را بر خود حرام می کنی؟»

نوجوان در پاسخ گفت:«قربان یک روز مادرم از من خواست که در آتش هیزم بریزم. وقتی این کار را کردم متوجه شدم که ترکه های کوچک‌تر و نازک‌تر زودتر از هیزم‌های کلفت و پیر می‌سوزند . آنگاه به خود گفتم:«درست است که من نوجوانی بیش نیستم ، اما چه کسی می‌داند که مرگ زودتر به سراغ من که کوچک‌تر از دیگران هستم نیاید. پس نباید عمرم را در خواب بگذرانم و باید حتی در نوجوانی بیدار باشم، قربان این افکار مرا هر روز صبح زود به دیدار شما می آورد».

نظرات (۰)
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی