تصاوير منتخب

۰

داماد زخمی!

مجموعه: داستان و حکایت

داماد زخمی!
غلط کردم! بابا و مامان! خواهش می کنم کمکم کنید و از این بدبختی نجاتم دهید! مادرم در گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد و پدرم با نگاهی نگران دستم را گرفت و گفت: عزیز دلم، خود کرده را تدبیر نیست! یادت می آید چه طور احترام من و مادرت را زیر پا گذاشتی و شخصیت خانوادگی مان را با غرور و لج بازی لگدمال کردی و رفتی؟ اما ناراحت نباش و این را بدان که پدر و مادر سپر بلای فرزند خود هستند و اجازه نمی دهند خاری به پای بچه شان برود.

مرد جوان با چشمانی پر از اشک و سر و صورت زخمی، درحالی که روی دست هایش نیز آثار بریدگی با شیء نوک تیز دیده می شد در دایره اجتماعی کلانتری جهاد مشهد با صدایی بغض گرفته گفت: ۵ ماه قبل در پارک کوهسنگی با دختر جوانی آشنا شدم که ادعا می کرد خانواده اش وضعیت مالی خوبی دارند و او را برای انتخاب همسر آزاد گذاشته اند.

من و سمیرا در مدت کوتاهی شیفته و دلباخته هم شدیم و با تکیه بر وعده هایی که دختر مورد علاقه ام در مورد آینده و کمک های مالی خانواده اش می داد از پدر و مادرم خواستم هرچه سریع تر برای ازدواج ما دست به کار شوند. اما با برگزاری جلسه خواستگاری، خانواده هردوی ما سرسختانه با این ازدواج مخالفت کردند. حدود ۲ هفته از این ماجرا گذشت و سماجت و لج بازی من و سمیرا برای به کرسی نشاندن خواسته مان نتیجه نداد تا این که به پیشنهاد دختری که عقل و هوشم را ربوده بود از خانه فرار کردیم و پس از چند روز سرگردانی، در شمال کشور، به مشهد بازگشتیم. به این ترتیب خانواده های ما به ناچار راضی به این امر شدند و بالاخره پای سفره عقد نشستیم وباهم ازدواج کردیم. البته من به دلیل غروری که داشتم از پدر و مادرم قهر کردم و با پشتیبانی پدر همسرم تصور می کردم می توانم روی پای خودم بایستم. تازه از طریق دوستان و اقوام و به ویژه شوهرخاله ام که چشم دیدن پدرم را ندارد برای خانواده ام پیغام فرستادم که شما اگر پدر و مادر بودید فرزندتان را این طور رها نمی کردید و به خواسته ام احترام می گذاشتید! ولی آه والدینم که آدم های مظلوم و بی آزاری هستند خیلی زود دامن مرا گرفت و در مدت کوتاهی با نمایان شدن چهره واقعی سمیرا فهمیدم چه غلطی کرده ام! متاسفانه او فردی رفیق باز است و به مواد مخدر و روان گردان اعتیاد دارد و مرا نیز به این مواد لعنتی آلوده کرده است. همسرم که دوره های رزمی را نیز آموزش دیده، هربار پس از مصرف شیشه، دچار توهم شدید می شود و مرا مورد ضرب و جرح قرار می دهد.

مهدی با اضطراب و دلهره گفت: از او می ترسم وبه دلیل مهریه سنگینی که برایش امضاء کرده ام و از همه این ها بدتر تهدیدات برادران همسرم که می گویند اگر خم به ابروی خواهرمان بیاید کمرت را می شکنیم و خفه ات می کنیم به دردسر بزرگی افتاده ام . با این که ۳ ماه از آغاز زندگی ام می گذرد بی حوصله شده ام. قصد داشتم با سمیرا کمی صحبت کنم تا بلکه راضی شود و رفت وآمد با دوستان بی سروپا و اعتیادش را کنار بگذارد اما مشاجره لفظی بین ما بالا گرفت و او مرا ضربه فنی کرد و...!

امروز صبح دست از پا درازتر به خانه پدرم رفتم و از والدین دل شکسته ام عذرخواهی کردم.

دلم خیلی گرفته است و نمی دانم چه خاکی برسرم بریزم. اگر چه این بلایی است که خودم به سرخودم آورده ام.

می خواهم به تمام جوان ها بگویم نگذارید برای درک واقعیت های زندگی سرتان به سنگ بخورد چون درد و رنج زیادی دارد و حتی شاید این ضربه مرگ بار باشد. من اگر کمی فکرم را به کار می انداختم و قبل از آن که عملی انجام دهم کمی فکر می کردم به این بدبختی نمی افتادم. نمی خواهم به این زندگی ادامه بدهم و مال و ثروت پدر سمیرا پیش کش خودشان باشد!

نظرات (۰)
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی