تصاوير منتخب

۰

قرارداد پنهانی

مجموعه: داستان و حکایت

قرارداد پنهانی

از حرکات و رفتارش خوشم می  آمد و حس می کردم به او علاقه دارم. ناصر سر راه مدرسه ام مغازه داشت و پسر به ظاهر باوقاری بود. من پس از چند بار مراجعه برای خرید، شماره تلفن او را از روی شیشه مغازه اش برداشتم و روز بعد هم با اشتباهی بزرگ، به او زنگ زدم. در همان تماس اول، قبل از آن که خودم را معرفی کنم و همدیگر را دیده باشیم او خیلی خودمانی برخورد کرد و گفت: صدای تو آرام بخش است، بیا مغازه تا همدیگر را ببینیم.دختر ۱۷ ساله در دایره اجتماعی کلانتری شهرک ناجای مشهد افزود: متاسفانه من که فکر می کردم دختر زرنگی هستم و توانسته ام پسر مورد علاقه ام را خام کنم با دلی بی قرار به مغازه اش رفتم.ناصر به محض این که مرا دید لبخندی زد و گفت: هر روز تو را زیرچشمی تعقیب می کنم و منتظر چنین فرصتی بودم تا چند کلمه با هم صحبت کنیم و امروز این افتخار نصیبم شده و ...! با شنیدن این جملات عاطفی، فکر می کردم روی ابرها نشسته ام و بر خلاف مادرم که یک عمر از ازدواج اجباری با پدرم می نالید من مرد رویاهایم را پیدا کرده ام و می توانم در آینده زندگی خوبی را تجربه کنم.ما مدتی با هم در ارتباط بودیم اما هر وقت او پیشنهاد می داد برای تفریح و گردش به پارک یا بیرون از شهر برویم قبول نمی کردم و می گفتم تا قبل از این که به طور رسمی با هم نامزد نشده ایم چنین درخواستی نکن!

چند ماه گذشت و من اگر چه از نظر تحصیلی افت کرده بودم ولی احساس عجیبی داشتم تا این که یک روز ناصر با قیافه ای حق به جانب گفت: تو تمام دنیای من هستی و هر طور که شده باید با هم ازدواج کنیم اما یک مشکل وجود دارد و آن این است که حداقل ۲ سال زمان نیاز داریم تا بتوانم خودم را از نظر اقتصادی کمی جمع و جور کنم و با برگزاری جشن باشکوه عروسی در یک باغ ویلای بزرگ زندگی مرفهی را در کنار هم شروع کنیم.این شرط ناصر منطقی به نظر می رسید و آن را پذیرفتم و با اصرار او قرار شد به دلیل این که به پای هم بنشینیم و فکر ازدواج با فرد دیگری به سرمان نزند یک قرارداد پنهانی نوشتیم و با اثر خون سرانگشت خود آن را امضا کردیم! در واقع با این کار می خواستیم رسم وفاداری را به جا بیاوریم.دختر پشیمان با چشم هایی پر از اشک افزود: ناصر با این حیله حد و مرزهای بین ما را شکست و توانست از من سوءاستفاده کند ولی پس از رسیدن به نیات پلید خود خیلی راحت گفت: خانواده اش راضی به این ازدواج نیستند و بهتر است همدیگر را فراموش کنیم.در آن شرایط با این احساس که غرور و شخصیتم به بازی گرفته شده است با خشم و عصبانیت از او جدا شدم و گفتم: به جهنم! اما نمی دانستم چه بلایی به سرم آمده است و خودم را جهنمی کرده ام چون پس از گذشت چند ماه متوجه شدم باردار هستم. من مثل دیوانه ها به سراغ والدین ناصر رفتم تا حقیقت را فاش کنم. ولی آن ها سر و صدا راه انداختند و گفتند پسر ما آن قدر هم که تو فکر می کنی احمق نیست که چنین خطایی بکند!

با یک دنیا غم و غصه مرتکب اشتباه دیگری شدم و تصمیم به خودکشی داشتم که مادرم متوجه موضوع شد و ...!

فقط می توانم بگویم با ندانم کاری آینده ام را تباه کرده ام و نمی دانم چه خاکی بر سرم بریزم. خودم کردم که لعنت بر خودم باد! و امان از بازی چشم و دل که ما آدم ها همیشه گرفتار آن هستیم!

نظرات (۰)
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی