تصاوير منتخب

۰

نیرنگ

مجموعه: داستان و حکایت

نیرنگ
دلم را به یک نگاه خیابانی باختم و یک دل نه صد دل عاشق شدم. او چند روز مرا تعقیب می کرد و منتظر بودم حرف دلش را بگوید تا این که یک روز در ایستگاه اتوبوس جلو آمد و با لبخندی که به لب داشت سلام کرد. «احسان» در حالی که به چشمانم خیره شده بود با صدایی لرزان گفت: ببخشید می توانم شماره تلفن شما را داشته باشم؟ می خواهم موضوع مهمی را مطرح کنم. در پاسخ به این سوال سرم را پایین انداختم و جواب دادم: معذرت می خواهم مثل این که اشتباه گرفته اید من از آن دسته دخترهایی نیستم که فکر می کنید.او لبخندی زد و گفت: راست می گویی، چند روزی است که تعقیبت می کنم و اگر دختر باوقاری نبودی مطمئن باش چنین پیشنهادی را مطرح نمی کردم و این را هم بدان که من هم از آن پسرهایی نیستم که توی کوچه و خیابان دنبال مسخره بازی و فریب دختران هستند. احسان با این حرف ها مرا خام کرد و ما به خاطر این که کسی شک نکند مسافتی قدم زدیم.«فائزه» در دایره اجتماعی کلانتری جهاد مشهد افزود: ارتباط خیابانی من و احسان ۲ سال طول کشید تا این که او به خواستگاری ام آمد و با وجود مخالفت شدید خانواده ام، آن قدر لج بازی و اصرار کردم تا پدر و مادرم راضی شدند و ما با برگزاری مراسم عقد کنان، با هم نامزد شدیم. چند ماه گذشت و در این مدت ۲ بار متوجه شدم همسرم با دختران غریبه ارتباط تلفنی دارد و هر بار می خواستم اعتراض کنم با چرب زبانی عذرخواهی می کرد و می گفت: این خانم مدتی است مزاحمم می شود و اگر با او صحبت کردم فقط می خواستم ببینم فرد مزاحم کیست و برای چه به یک مرد متأهل زنگ می زند، خواهش می کنم آبرویم را حفظ کن و...!فائزه ادامه داد: از آن جا که برای ازدواج با احسان با خانواده ام لج بازی کرده بودم خجالت می کشیدم درباره خطاهای او چیزی به پدر و مادرم بگویم و فقط خون دل می خوردم ولی از ۲ ماه قبل فهمیدم احسان با زنی که ۱۵ سال از او بزرگ تر است رابطه دارد و...!سرم سوت کشید. من شماره تلفن آن زن را از روی گوشی شوهرم برداشتم و با او تماس گرفتم اما آن خانم غریبه خیلی راحت گفت: احسان را دوست دارم و با هم به طور موقت ازدواج کرده ایم!متاسفانه شوهرم وقتی متوجه شد که موضوع لو رفته است و آبرویش در خطر است یک دست کتک مفصل نثارم کرد و حالا با این بهانه که ما به درد هم نمی خوریم و این ازدواج از اول اشتباه بوده است اصرار دارد که به طور توافقی و بی سر و صدا از هم جدا شویم.نمی دانم چرا او در حق من این قدر نامردی می کند و چرا من در انتخاب شریک زندگی ام این قدر حماقت کردم و حالا پشیمان و سرافکنده باید به خانه پدرم برگردم. مصمم هستم طلاق بگیرم چون او مرد زندگی من نیست و واقعا نمی تواند مرا خوشبخت کند! کاش...!

نظرات (۰)
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی