تصاوير منتخب

۲

فریب با یک لبخند!

مجموعه: داستان و حکایت

فریب با یک لبخند!

چشم هایم را که از روی کتاب برداشتم ساعت ۱۰ شب بود و احساس خستگی و بی حوصلگی می کردم. با خمیازه ای از پشت میزم بلند شدم و به دوستم زنگ زدم و پرسیدم: شیری یا روباه! چند فصل دیگر مانده تا این کتاب را تمام کنی؟ من و میلاد طبق معمول چند دقیقه ای خوش و بش کردیم و سپس او پیشنهاد داد تا با هم گشتی بزنیم و یک لیوان آب میوه نوش جان کنیم.پسر جوان در دایره اجتماعی کلانتری جهاد مشهد افزود: من که منتظر شنیدن چنین پیشنهادی بودم بلافاصله آماده شدم و به دنبال میلاد رفتم. در آن شب زیبای بهاری، مزه پرانی های دوستم توی ماشین گل انداخته بود و با دلقک بازی های او لحظات خوشی سپری می شد اما ناگهان در خیابان کوهسنگی، دختر جوانی را مشاهده کردیم که کنار خیابان ایستاده است و دست تکان می دهد. دختر جوان به محض این که پایم را از روی پدال گاز برداشتم و سرعت خودرو کم شد با لبخندی شیطانی اشاره کرد و گفت: مستقیم!

من که با دیدن این دختر خانم و لبخند شیطانی اش جوگیر شده بودم بدون آن که یک لحظه با خودم فکر کنم دختری تنها ساعت حدود 11:30 شب در خیابان خلوت و تاریک چکار می کند؟ خیلی سریع خودرو را متوقف کردم و گفتم بفرمایید سوار شوید. اما در این لحظه چند پسر جوان از داخل خودروی سواری پژو که کنار خیابان توقف کرده بود پیاده شدند. آن ها با سر و صدا به سمت ما حمله ور و مرا با ضربه چاقو مجروح کردند. با این که درد زیادی تحمل می کردم ولی تصمیم گرفتم که در برابر مهاجمان بایستم تا مبادا آسیبی به آن دختر تنها برسانند اما در کمتر از چند ثانیه فهمیدم چه اشتباه بزرگی کرده ام. چون در کمال ناباوری دیدم آن دختر خانم به صورتم نگاهی انداخت و در حالی که می خندید همراه آن اراذل و اوباش سوار پژو شد و به سرعت از محل فرار کردند.من و میلاد خیلی وحشت کرده بودیم و به سختی خودمان را به داخل خودرو کشاندیم اما تازه متوجه شدیم چه کلاه بزرگی سرمان رفته است چرا که آن افراد حقه باز هنگام درگیری، گوشی تلفن همراه، کیف جیبی حاوی مدارک شناسایی، کارت سوخت و وجوه نقد ما را سرقت کرده بودند.پسر جوان افزود: میلاد با عصبانیت به من نگاهی کرد و گفت: مگر نگفتم به آن دختر توجهی نکن و راه خودت را ادامه بده، دیدی چه بلایی به سرمان آمد. او بلافاصله با شماره تلفن خودش تماس گرفت و آن دختر خانم گوشی سرقتی را جواب داد و با لحنی تمسخرآمیز گفت: بای بای، بهتر است زودتر به خانه برگردید چون خیلی دیر شده است!با این ماجرا حالا می فهمم وقتی پدرم با نگرانی می گفت برای بیرون رفتن از خانه برنامه ریزی داشته باشید و در برخورد با افراد غریبه احتیاط کنید منظورش چه بود، شاید خدای ناکرده این ضربه چاقو به قلبم می خورد و جان خودم را از دست می دادم! از شما چه پنهان در خانه ما همیشه سر این رفت و آمدهای وقت و بی وقت، جر و بحث بود و من در برابر خانواده ام جبهه می گرفتم و می گفتم این قدر امر و نهی نکنید اما واقعیت این است که احتیاط شرط عقل است و آدم عاقل باید با دانش و آگاهی موقعیت ها را بسنجد و به طور منطقی خود را از خطرات و این گونه مشکلات دور کند.


نظرات (۲)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی